![]() |
چهار شنبه 28 تير 1391 |
![]() ![]() به وبلاگ من خوش آمدید
![]() ![]() ![]() ![]() ![]() |
زانوهامو بغل کرده بودمو نشته بودم کنار دیوار دیدم یه سایه افتاد روم سرم رو آوردم بالا نگاه کرد تو چشمام، از خجالت آب شدم تمام صورتم عرق شرمندگی پر کرد گفت:تنهایی گفتم:آره گفت:دوستات کوشن؟ گفتم: همشون گذاشتن رفتن گفتی: تو که می گفتی بهترین هستن! گفتم:اشتباه کردم گفتی: منو واسه اونا تنها گذاشتی گفتم:نه گفتی:اگه نه،پس چرا یاد من نبودی؟ گفتم:بودم گفتی:اگه بودی،پس چرا اسمم رو نبردی ؟ گفتم:بردم، همین الان بردم گفتی:آره،الان که تنهایی، وقت سختی گفتم: …..(گر گرفتم از شرم-حرفی واسه جواب نداشتم) سرمو اینداختم پایین- گفتم:آره گفتم:تو رفاقتت کم آوردم،منو بخش گفتی:ببخشم؟ گفتم:اینقدر ناراحتی که نمی بخشی منو؟ حق داری گفتی:نه! ازت ناراحت نبودم! چیو باید می بخشیدم؟ تو عزیز ترینی واسم،تو تنهام گذاشتی اما تنهات نذاشته بودمو نمی ذارم گفتم:فقط شرمندتم گفتی:حالا چرا تنها نشستی؟ گفتم:آخه تنهام گفتی:پس من چی رفیق؟ من که گفتم فقط کافیه صدا بزنی منو تا بیام پیشت من که گفتم داری منو به خاطر کسایی تنها می ذاری که تنهات می ذارن اما هر موقع تنها شدی غصه نخور،فقط کافیه صدا بزنی منو من همیشه دوست دارم،حتی اگه منو تنها بزاری، همیشه مواظبت بودم،تو با اونا خوش بودی،منو فراموش کردی تو این خوشی اما من مواظبت بودم،آخه رفیقتم،دوست دارم دیگه طاقت نیاوردم، بغض کردمو خودمو اینداختم بغلت، زار زدم، گفتم غلط کردم گفتم شرمنده ام، گفتم دوست دارم، گفتم دستمو رها نکن که تو خودم گم بشم گفتم دوست دارم… گفتم: داد می زنم تو بهترین رفیقیییییییییییییییی بغلت کردم گفتم:تو بن بست رفیقی یک کلام،خدا تو بهترینی...
کم کم یاد خواهیم گرفت : تفاوت ظریفِ میان نگهداشتن یک دست ... و زنجیر کردنِ یک روح را ! اینکه عشق ، تکیه کردن نیست. و رفاقت، اطمینانِ خاطر ! و یاد میگیریم که بوسهها، قرارداد نیستند، و هدیهها، معنیِ عهد و پیمان نمیدهند. کم کم یاد میگیریم : که حتی نورِ خورشید هم میسوزاند ، اگر زیاد آفتاب بگیری! باید باغِ خودت را پرورش دهی، به جای اینکه منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد. یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی! که محکم باشی، پای هر خداحافظی. یاد میگیری که خیلی میارزی ..!!! …
قوی ترین زن جهان هم که باشی… وقت هایی هست … که دستی باید لمس ات کند… …تنی … تن ات را داغ کند… و لبی… طعم لب ات را بچشد … مستقل ترین زن جهان هم که باشی… وقت هایی هست… که دلت پر میزند برای کسی که برسد و بخواهد… که آرام رانندگی کنی … و شام ات را نخورده روی میز نگذاری و بروی… مسافرترین زن دنیا هم … دست خطی می خواهد که بنویسد برایش… ” زود برگرد “… طاقت دوری ات را ندارم
از هنگامی که خداوند مشغول خلق کردن زن بود، شش روز می گذشت. فرشته ای ظاهر شد و عرض کرد : چرا این همه وقت صرف این یکی می فرمایید ؟ خداوند پاسخ داد : دستور کار او را دیده ای ؟ او باید کاملا" قابل شستشو باشد، اما پلاستیکی نباشد. باید دویست قطعه متحرک داشته باشد، که همگی قابل جایگزینی باشند. باید بتواند با خوردن قهوه تلخ بدون شکر و غذای شب مانده کار کند. باید دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جا دهد و وقتی از جایش بلند شد ناپدید شود. بوسه ای داشته باشد که بتواند همه دردها را، از زانوی خراشیده گرفته تا قلب شکسته، درمان کند. و شش جفت دست داشته باشد. فرشته از شنیدن این همه مبهوت شد. گفت : شش جفت دست ؟ امکان ندارد ؟ خداوند پاسخ داد : فقط دست ها نیستند. مادرها باید سه جفت چشم هم داشته باشند. -این ترتیب، این می شود یک الگوی متعارف برای آنها. خداوند سری تکان داد و فرمود : بله. یک جفت برای وقتی که از بچه هایش می پرسد که چه کار می کنید، از پشت در بسته هم بتواند ببیندشان. یک جفت باید پشت سرش داشته باشد که آنچه را لازم است بفهمد !! و جفت سوم همین جا روی صورتش است که وقتی به بچه خطاکارش نگاه کند، بتواند بدون کلام به او بگوید او را می فهمد و دوستش دارد. فرشته سعی کرد جلوی خدا را بگیرد. این همه کار برای یک روز خیلی زیاد است. باشد فردا تمامش بفرمایید . خداوند فرمود : نمی شود !! چیزی نمانده تا کار خلق این مخلوقی را که این همه به من نزدیک است، تمام کنم. از این پس می تواند هنگام بیماری، خودش را درمان کند، یک خانواده را با یک قرص نان سیر کند و یک بچه پنج سال را وادار کند دوش بگیرد. فرشته نزدیک شد و به زن دست زد. اما ای خداوند، او را خیلی نرم آفریدی . بله نرم است، اما او را سخت هم آفریده ام. تصورش را هم نمی توانی بکنی که تا چه حد می تواند تحمل کند و زحمت بکشد . فرشته پرسید : فکر هم می تواند بکند ؟ خداوند پاسخ داد : نه تنها فکر می کند، بلکه قوه استدلال و مذاکره هم دارد . آن گاه فرشته متوجه چیزی شد و به گونه زن دست زد. ای وای، مثل اینکه این نمونه نشتی دارد. به شما گفتم که در این یکی زیادی مواد مصرف کرده اید. خداوند مخالفت کرد : آن که نشتی نیست، اشک است. فرشته پرسید : اشک دیگر چیست ؟ خداوند گفت : اشک وسیله ای است برای ابراز شادی، اندوه، درد، نا امیدی، تنهایی، سوگ و غرورش. فرشته متاثر شد. شما نابغهاید ای خداوند، شما فکر همه چیز را کرده اید، چون زن ها واقعا" حیرت انگیزند. زن ها قدرتی دارند که مردان را متحیر می کنند. همواره بچه ها را به دندان می کشند. سختی ها را بهتر تحمل می کنند. بار زندگی را به دوش می کشند، ولی شادی، عشق و لذت به فضای خانه می پراکنند. وقتی می خواهند جیغ بزنند، با لبخند می زنند. وقتی می خواهند گریه کنند، آواز می خوانند. وقتی خوشحالند گریه می کنند. و وقتی عصبانی اند می خندند. برای آنچه باور دارند می جنگند. در مقابل بی عدالتی می ایستند. وقتی مطمئن اند راه حل دیگری وجود دارد، نه نمی پذیرند. بدون کفش نو سر می کنند، که بچه هایشان کفش نو داشته باشند. برای همراهی یک دوست مضطرب، با او به دکتر می روند. بدون قید و شرط دوست می دارند. وقتی بچه هایشان به موفقیتی دست پیدا می کنند گریه می کنند و و قتی دوستانشان پاداش می گیرند، می خندند. در مرگ یک دوست، دل شان می شکند. در از دست دادن یکی از اعضای خانواده اندوهگین می شوند، با اینحال وقتی می بینند همه از پا افتاده اند، قوی، پابرجا می مانند. آنها می رانند، می پرند، راه می روند، می دوند که نشانتان بدهند چه قدر برایشان مهم هستید. قلب زن است که جهان را به چرخش در می آورد زن ها در هر اندازه و رنگ و شکلی موجودند می دانند که بغل کردن و بوسیدن می تواند هر دل شکسته ای را التیام بخشد کار زن ها بیش از بچه به دنیا آوردن است، آنها شادی و امید به ارمغان می آورند. آنها شفقت و فکر نو می بخشند زن ها چیزهای زیادی برای گفتن و برای بخشیدن دارند خداوند گفت : این مخلوق عظیم فقط یک عیب دارد فرشته پرسید : چه عیبی ؟ خداوند گفت : قدر خودش را نمی داند
شب رفتنت آرزو میکنم…! نشد تا تو هستی من عاشق بشم . نشد قلب ما عشقو باور کنه … , به امشب به تقدیر من عشق تو , به حالی که بی من، تو داری قسم , به عنوان روزی که بردی منو , به حسی که گفتی میایی قسم , به دل خواهی اولین دلهره , به گاهی که با من نبودی قسم , جدا میشی و میرود خاطره , ولی شک نکن من به تو میرسم , نشد تا تو هستی من عاشق بشم , نشد قلب ما عشقو باور کنه , شب رفتنت آرزو میکنم , خدا وقت دوریتو کمتر کنه , به چشمای تو قبل هر گریهای , قسم میخورم یاد تو با منه , قسم میخورم بغض این انتظار یه روزی تو آغوشمون بشکنه
بس شنیدم داستان بی کسی/ بس شنیدم قصه دلواپسی/ قصه عشق از زبان هر کسی / گفته اند از نی حکایت ها بسی/ حال بشنو از من این افسانه را / داستان این دل دیوانه را/ چشمهایش بوی از نیرنگ داشت/ دل دریغا سینه ای از سنگ داشت / با دلم انگار قصد جنگ داشت/ گویی از با من نشستن ننگ داشت / عاشقم من قصد هیچ انکار نیست/ لیک با عاشق نشستن عار نیست / کار او آتش زدن من سوختن/ در دل شب چشم بر در دوختن / من خریدن ناز او نفروختن / باز آتش در دلم افروختن / سوختن در عشق را از بر شدیم / آتشی بودیمو خاکستر شدیم / از غم این عشق مردن باک نیست / خون دل هر لحظه خوردن باک نیست / اه میترسم شبی رسوا شوم/ بدتر از رسوایم تنها شوم / وای از این صیدو از آن کمند / پیش رویم خنده پشتم پوزخند / بر چنین نا مهربانی دل نبند / دوستان گفتن دل نشنید پند/ خانه ای ویرانتر از ویرانه ام / من حقیقت نیستم افسانه ام / گرچه سوزد پر ولی پروانه ام/ فاش میگویم که من دیوانه ام / تا به کی آخر چنین دیوانه گی / پیله گی بهتره از این پروانه گی/ گفتمش آرام جانی گفت نه / گفتمش شیرین زبانی گفت نه / گفتمش نا مهربانی گفت نه / می شود یک شب بمانی گفت نه/ دل شبی دور از خیالش سر نکرد / گفتمش افسوس او باور نکرد / خود نمیدانم خدایا چیستم/ یک نفر با من بگوید کیستم/ بس کشیدم آه از دل بردنش / آه اگر آهم بگیرد دامنش / با تمام بی کسی ها ساختم / وای بر من ساده بودم باختم / دل سپردن دست او دیوانگی / آه غیر از من کسی دیوانه نیست / گریه کردن تا سحر کار من است / شاهد من چشم بیمار من است / فکر میکردم که او یار من است/ نه فقط در فکر آزار من است / نیتش از عشق تنها خواهش است / دوست دارم دروغی فاحش است / یک شب آمد زیرو رویم کردو رفت / بغض تلخی در گلویم کردو رفت/ مذهب او هر بادا باد بود / خوش به حالش که اینقدر آزاد بود/ بی نیاز از مستی می شاد بود / چشمهایش مست مادر زاد بود / یک شبه از عمر سیرم کردو رفت/ من جوان بودم پیرم کردو رفت محسن نامجو
از گذشتن عمرم میترسم...... از فکر کردن به اینکه گذشت زمان تورا برایم دست نیافتنی تر میکند میترسم.... از فکر کردن به اینکه هر لحظه که میگذرد تومرا بیشتر فراموش میکنی میترسم.... از خودم .از تو میترسم........نمی خواهم اینگونه باشم.... از عشق از تنفر میترسم..... از اینکه امسال عید را باید بدون تو جشن بگیرم میترسم....آخر بی معرفت چگونه در نبود تو شادی کنم...................... میترسم....از گریه میترسم....از اینکه همگان مرا دیوانه خوانند میترسم.... خیلی میترسم.... آغوشت کجاست تا مرا به آرامش برساند؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
|
|