![]() |
سه شنبه 28 خرداد 1392 |
![]() ![]() به وبلاگ من خوش آمدید
![]() ![]() ![]() ![]() ![]() |
نایاب
شب ایستاده است. خیره نگاه او بر چارچوب پنجرة من. سر تا به پای پرسش، اما اندیشناک مانده و خاموش: شاید از هیچ سو جواب نیاید.
دیری است مانده یک جسد سرد در خلوت کبود اتاقم. هر عضو آن ز عضو دگر دور مانده است، گویی که قطعه، قطعة دیگر را از خویش رانده است. از یاد رفته در تن او وحدت. بر چهره اش که حیرت ماسیده روی آن سه حفرة کبود که خالی است از تابش زمان. بویی فسادپرور و زهرآلود تا مرزهای دور خیالم دویده است. نقش زوال را بر هر چه هست، روشن و خوانا کشیده است.
در اضطراب لحظة زنگار خورده ای که روزهای رفته در آن بود ناپدید، با ناخن این جسد را از هم شکافتم، رفتم درون هر رگ و هر استخوان آن اما از آنچه در پی آن بودم رنگی نیافتم.
شب ایستاده است. خیره نگاه او بر چارچوب پنجرة من. با جنبش است پیکر او گرم یک جدال. بسته است نقش بر تن لب هایش تصویر یک سؤال.
سلام دوستای خوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووبم من بازم برگشتم ^_^ بخاطر نبودنم واسه مدت طولانی عذر میخوام اینم پل ارتباطی بین من و شما fatemeh.farahani2@facebook.com
راستی نظر بذاریییییییییییییییییییییییید همش که نباید بگم آورین :) دوستووووووووووووووووووووووووووووون دارم و ممنون که فراموشم نکردین :)
کوچه
اثر: فریدون مشیری
بی تو مهتاب شبی از آن کوچه گذشتم،
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم،
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،
شدم آن عاشق دیوانه که بودم، در نهان خانه ی جانم گل یاد تو درخشید.
باغ صد خاطره خندید، عطر صد خاطره پیچید: یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم. پرگوشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم. ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت من همه محو تماشای نگاهت. آسمان صاف و شب آرام. ... یادم آید تو به من گفتی: از این عشق حذر کن! لحظه ای چند بر این آب نظر کن!
آب، آیئنه عشق گذران است، تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است! باش فردا که دلت با دگران است! تا فراموش کنی، چندی ازین شهر سفر کن!
با تو گفتم حذر از عشق؟ ندانم
سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پرزد
چون کبوتر لب بام تو نشستم تو به من سنگ زدی! من نه رمیدم نه گسستم. باز گفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم! تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم! حذر از عشق ندانم. سفر از پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم! ... یادم آید که دگر از تو جوابی نشیندم. پای در دامن اندوه کشیدم. نگسستم، نرمیدم... رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم! نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم! نه کنی از آن کوچه گذر هم!... بی تو اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم...
فریدون مشیری
از نظر صدا نیز همیشه ناراحتیهایی برای مادرم پیش میآمد. صدای او هیچ وقت قوی نبود و با کمترین سرمایی که میخورد دچار بیماری «لارنژیت» میشد و هفتهها طول میکشید تا خوب شود. با این وصف مجبور بود به کارش ادامه دهد، تا جايی که سرانجام صدایش کم کم خراب شد. هیچ نمیتوانست به صدای خود اعتماد کند. گاه صدایش در وسط آواز میشکست یا ناگهان به زمزمه تبدیل میشد، آن وقت جمعیت میزد زير خنده و برای او سوت میزد. غم و اندوهی که این حالت برای او ایجاد میکرد به سلامتش لطمه میزد و آخر اعصاب او را خراب کرد. کار او از این لحاظ به جايی رسید که دیگر کمتر با او قرارداد میبستند و بالاخره روزی رسید که دیگر عملاً قراردادی نداشت. به همین دلیل بود که من در پنج سالگی نخستین بار پا به صحنه گذاشتم. مادرم اصولاً ترجیح میداد که شبها مرا با خودش به تئاتر ببرد و در خانه تنهایم نگذارد. او در آن زمان در تماشاخانهي «کانتین» که در «آلدرشات» واقع بود بازی میکرد. کانتین آن وقتها تئاتر محقر و کثیفی بود که بیشتر مشتریانش سربازان بودند. مشتریهای لات و ناراحتی که به کمترین بهانهای بازیگران را هو میکردند و به باد تمسخر میگرفتند. برای بازیکنان تماشاخانهها یک هفته در «آلدرشات» ماندن عذاب بزرگی بود. یادم میآید که من در اتاقک پشت صحنه بودم وقتی صدای مادرم شکست و به سوتی تبدیل شد که به زحمت از گلویش بیرون میآمد. جمعیت شروع کرد به خندیدن و آواز خواندن به مسخره و سوت زدن. همهي این صداها درهم و برهم بود و من خوب نمیفهمیدم چه اتفاقی افتاده است. ولی هر دم بر شدت همهمه اضافه میشد تا جايی که مادرم مجبور شد صحنه را ترک بگوید. وقتی به اتاقک پشت صحنه آمد بسیار منقلب و ناراحت بود و با مدیر صحنه شروع کرد به دعوا و جر و بحث، و او که چند بار مرا دیده بود جلو دوستان مادرم آواز خواندهام به من گفت به صحنه بروم و جای مادرم را بگیرم. یادم میآید که در آن هو و جنجال دست مرا گرفت و به صحنه برد و پس از اینکه چند کلمهای خطاب به جمعیت توضیح داد مرا در صحنه تنها گذاشت و رفت. من در برابر نور خیره کنندهي چراغهای جلو صحنه و قیافههایی که در دود سیگار گم شده بودند، شروع به آواز خواندن کردم. ارکستری که مرا همراهی میکرد اول سردرگم شده بود که من چه میخوانم و آخر پیدا کرد. آوازی که من میخواندم آواز معروفی بود به نام «جک جونز». درست در وسطهای آواز بودم که بارانی از سکه به روی صحنه باريدن گرفت. فوراً آواز را قطع کردم و به مردم گفتم اجازه بدهید اول پولها را جمع کنم و بعد دنبالهي آواز را بخوانم. این حرف مردم را به شدت به خنده انداخت. مدیر صحنه با دستمالی آمد که در جمع کردن پولها به من کمک کند. خیال کردم پولها را برای خودش میبرد. تماشاچیان پی به ترس و وحشت من بردند و بیشتر خندیدند، مخصوصاً وقتی مدیر با دستمال پول ناپدید شد و من نگران و ناراحت به دنبالش رفتم؛ و برای از سرگرفتن آواز خود به صحنه برنگشتم مگر وقتی که مدیر پولها را به مادرم تحویل داد. آن وقت، خیالم که راحت شد، بسیار خوش و سرحال شدم. خطاب به مردم خوشمزگی کردم، رقصیدم و چند چشمه تقلید درآوردم، ازجمله تقلید صدای مادرم را درآوردم که یک سرود مارش ایرلندی میخواند. با کمال سادگی و صداقت، آن وقت که صدای مادرم را در لحظهي گرفتن تقلید میکردم از اثری که این تقلید در شنوندگان کرد بسیار متعجب شدم. صدای قهقهه خنده و دست زدن بلند شد و دوباره بارانی از سکه بر صحنه باريدن گرفت و همین که مادرم به روی صحنه آمد تا مرا با خود ببرد با غریو کف زدنهای ممتد استقبال شد. آن شب، تاریخ نخستین ظهور من و آخرین ظهور مادرم بر صحنهي تماشاخانه بود. چاپلين، چارلي
در یک مهمانی دو پزشک سر میز با هم نشسته بودند، یکی از آنها پیر مردی بازنشسته و دیگری پزشکی جوان و مشهور بود. دکتر جوان ، خسته و آشفته با خستگی خودش را روی صندلی انداخت و گفت: ای کاش این تلفن برای چند لحظه از کار می افتاد. از بس مریض و مراجعه کننده دارم، نمی توانم به کوچک ترین کاری برسم. پزشک پیر به آرامی گفت: می توانم احساسات تو را به خوبی درک کنم، چون خودم زمانی دقیقا وضع تو را داشتم. اما خدا را شکرگذار باش که تلفنت به صدا در می آید. از اینکه مردم به تو محتاجند، خرسند باش. دیگر هیچ کس به من زنگ نمی زند، چقدر آرزو داشتم تلفنم به صدا در می آمد . دیگر نه کسی مرا می خواهد ونه نیازی به من دارد . اکنون به من همچون کسی که یادش به خیر باشد، اشاره می شود. نوشته :نورمن وینسنت پیل از کتاب یک روز راه 365 بار تکرار نکنیم. عادت به شرایط بد آیا تا به حال به اجبار به دستشویی یا حمام عمومی رفته اید که بوی بد بدهد بطوری که حالت خفه شدن به شما دست بدهد؟ دقت کرده اید که بعد از 5 دقیقه، دیگر به آن شدت بوی بد را احساس نمی کنید ؟! و اگر تصادفا یک ساعت آنجا گیر بیفتید ممکن است بگویید: انگار اصلا بوی بدی نمی آید. قانونی در این جا داریم که صادق است: ما به محیطمان عادت می کنیم.
خانم جذابی با آقای ویلیام گلاداستون سیاستمدار برجسته انگلیسی شام خورد. شب بعد در ضیافت شامی شرکت کرد و در کنار رقیب برجسته ی گلاداستون بنجامین دیزرانیلی نشست بعدها وقتی که نظر این خانم را در مورد این دو فرد پرسیدند پاسخ داد: بعد از نشست با آقای گلادستون مطمئن شدم که او باهوش ترین زن انگلستان هستم. مردم بیشتر تحت تأثیر و اهمیتی که به آنها می دهیم قرار می گیرند تا دانشی که داریم . شنونده ی خوبی باشیم و اجازه دهیم طرف مقابلمان صحبت کند. زمانی نیز که صحبت می کنیم و به دور از احساسات خود خواهانه ای که باعث می شود از خودمان تعریف کنیم و درباره خودمان حرف بزنیم، سعی کنیم با صحبت صادقانه در مورد طرف مقابلمان ، احساس خوبی را در وی ایجاد کنیم. این ساده ترین و ارزان ترین راه برای ابراز محبت است.
زن و شوهری به هنگام گذاراندن تعطیلات خود در ایالت <مین> آمریکا برای تماشای قایق هایی که از صید ماهی و خرچنگ باز می گشتند ، به بندرگاه رفتند. یکی از قایق ها در نزدیکی آنها پهلو گرفت و قایق رانان سطلهای پر از خرچنگ را که تازه به دامشان انداخته بودند ، از قایق تخلیه کردند. زن با مشاهده ی خیل خرچنگهایی که در داخل سطلی به این طرف و آن طرف می دویدند به وجود آمد. او متوجه شد به محض اینکه یکی از خرچنگها شروع به صعود از کناره ی سطل می کند، خرچنگهای دیگر بی رنگ آن را پایین می کشند و دوباره خود را از سطل بیرون بکشد به شرطی که خرچنگهای دیگر آن را مجددا پایین نکشند. شکی نیست که از این حرکت خرچنگها می توان به اثرات نیرومند حسادت و طبیعت انسانها نیز پی برد برخی از ما انسانها به محض مشاهده ی این که کسی با عزم راسخ درصد بالا کشیدن خود از سطل است ، بی درنگ دست به کار می شویم و با نیروی بازدارنده خود او را در یک چشم به هم زدن پایین می کشیم . این در حالی است که ما بایستی در جهت ارتقاء و پشتیبانی همدیگر کوشا باشیم . نه؟
داستانی عبرت آموز در مورد زندگی یک زارع پیر افریقایی وجود دارد که به موفقیت زیادی دست یافت، ولی یک روز از شنیدن داستان کسانی که به افریقا می روند به هیجان آمد. او مزرعه خود را می فروشد و تصمیم می گیرد به افریقا برود ، معدن الماس کشف کند و به ثروتی افسانه ای دست یابد . او قاره افریقا را در مدت 12 سال زیر پا می گذارد و عاقبت در نتیجه بی پولی ، تنهایی، خستگی و بیماری و ناامیدی ، خود را به درون اقیانوس پرت می کند و غرق می شود. از طرف دیگر ، زارع جدیدی که مزرعه او را خریده بود ، هنگامی که به قاطر خود ، در رودخانه ای که از وسط مزرعه اش می گذرد ، آب دهد ، تکه سنگی پیدا می کند که نور درخشانی از خود ساطع می کند. معلوم می شود آن سنگ الماسی است که قیمتی بر آن متصور نیست . کسی که الماس را شناخته است از زارع درخواست می کند که او را به مزرعه اش ببرد و محل را به او نشان دهد و زارع او را به محلی که قاطرش را آب داده بود می برد . آنها در آنجا قطعه سنگ های بسیاری از همان نوع پیدا می کنند و بعداً متوجه می شوند که سرتا سر مزرعه پوشیده از فرسنگ ها معدن الماس است. زارع پیر پیشین بدون آنکه حتی زیر پای خود را نگاه کند برای کشف الماس به جای دیگری رفته بود . وقتی هدفی را برای خود تعیین می کنید فکر نکنید برای عملی ساختن آن باید سراسر کشور را زیر پا بگذارید ، شغل خود را عوض کنید .... ببینید دقیقاً کجا هستید و از همان جا کار خود را آغاز کنید . در بیشتر موارد میدان های الماس خود را در همان جا خواهید یافت.
ميگويند شخصي سر كلاس رياضي خوابش برد. وقتي زنگ را زدند بيدار شد و با عجله دو مساله را كه روي تخته سياه نوشته شده بود يادداشت كرد و بخيال اينكه استاد آنها را بعنوان تكليف منزل داده است به منزل برد و تمام آن روز و آن شب براي حل آنها فكر كرد. هيچيك را نتوانست حل كند، اما تمام آن هفته دست از كوشش برنداشت. سرانجام يكي را حل كرد و به كلاس آورد. استاد بكلي مبهوت شد، زيرا آنها را به عنوان دو نمونه از مسائل غيرقابل حل رياضي داده بود
دانشجویی که سال آخر دانشگاه را می گذراند به خاطر پروژه ای که انجام داده بود جایزه اول را گرفت. او در پروژه خود از ۵۰ نفر خواسته بود تا دادخواستی مبنی بر کنترل سخت و یا حذف ماده شیمیایی «دی هیدروژن مونوکسید» توسط دولت را امضا کنند و برای این خواسته خود دلایل زیر را عنوان کرده بود: ۱- مقدار زیاد آن باعث عرق کردن زیاد و استفراغ می شود.
۲- یک عنصر اصلی باران اسیدی است.
۳- وقتی به حالت گاز در می آید بسیار سوزاننده است.
۴- استنشاق تصادفی آن باعث مرگ فرد می شود.
۵- باعث فرسایش اجسام می شود.
۶- حتی روی ترمز اتوموبیل ها اثر منفی می گذارد.
۷- حتی در تومورهای سرطانی نیز یافت شده است.
از ۵۰ نفر فوق ۴۳ نفر دادخواست را امضا کردند. ۶ نفر به طور کلی علاقه ای نشان ندادند و اما فقط یک نفر می دانست که ماده شیمیایی «دی هیدروژن مونوکسید» در واقع همان آب است!!!
عنوان پروژه دانشجوی فوق «ما چقدر زود باور هستیم» بود!
پیرمرد جلوی خانه اش ناراحت نشسته بود سلام کردم جواب نداد فکر کردم شاید با این حال که گوشهایش بزرگند ولی صدای مرا نشنیده دو مرتبه سلام کردم باز هم جواب نداد کمی ناراحت شدم با خودم گفتم بی خیالش هنوز چند قدمی نرفته بودم که صدایی شنیدم امیدوارشدم سرم را بر گرداندم دیدم پیرمرد در حالی که یک هزار تومانی در دستش بود داشت تا هفتاد جد یکی را سلام و صلوات می فرستاد
هر دو تا شون کنار هم خوابیده بودند اولی گفت : اگر به جای این چرت و پرتا که چاپ کردیم یه بقالی باز می کردیم خوب بود لااقل بعد از این همه عمر سه ماه تو این سرما یخ نمی زدیم دومی گفت: ای سقه سیا آخرش به درد یه جایی خوردیا فکرکنم برق رفت اون یکی در جواب گفت: اینجوری بهتره یا یک کس و کاری وآسه مون پیدا میشه یا هم یه جوری گم و گورمون می کنن.
سوار تاکسی بود’ دید کمی جلوتر جمعیت زیادی دارن با هم بگو مگو می کنند شیشه ماشین رو باز کرد’ بوی کله پاچه تا توی مغز استخوانش رخنه کرد . یک مرتبه از خواب پرید صورتش کاملا ملتحب وعرق کرده بود ’ هنوز بوی کله پاچه را داشت احساس می کرد’ به هر زحمتی بود خودش رو به ویلچر رسوند می دونست که چیزی توی یخچال نیست ’خیلی وقت بود که یخچال طعم برق رو هم نچشیده بود . دستاش رو با قدرت به چرخای ویلچر می زد تا خودش رو به در خونه رسوند در رو باز کرد دیگه واسش اصلا مهم نبود که در خونه رو قفل کنه یا نه به خاطر اینکه چیزی توی اون خونه که اسم متروکه هم واسش حیف بود نبود . وارد کوچه که شد منتظر بود که مرد کله پاچه فروش بیاد سراغش و یه مشت فحش و خفت بارش کنه’ از ترس سرش رو پایین انداخته بود و به خودش فحش می داد’ خیلی وقت بود که کیسه هاش رنگ پول هم ندیده بودند . جلو کله پاچه فروشی که رسید دید که در مغازه بسته است’ خیالش راحت شد ولی ناراحت بود’ با اینکه این همه بده کاری بالا آورده بود دوست داشت یه عالمه کتک و فحش و بد و بیرا از مرد کله پاچه فروش تحمل کنه ولی اگه یه بار دیگه هم که شده یه دست کله پاچه مفصل با خیال راحت بدون اینکه به جایی فکر کنه بخوره . اینبار با قدرت بیشتری به چرخای ویلچر ضربه وارد می کرد ’ انگار هیچ وقت با این شدت به چرخای ویلچرش ضربه نزده بود . هنوز نیم ساعتی بیشتر نگذشته بود ’ کمی آنطرفتر جمعیت زیادی با هم بگو مگو می کردند’ ودر بین آنها یک ویلچر در حال سوختن بود ومردی که جزغاله شده بود ’ باد خاکسترش را با خود می برد . بوی کله پاچه تا مغز استخوان آدم رخنه می کرد .
|
|