ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 9
بازدید هفته : 4
بازدید ماه : 330
بازدید کل : 107470
تعداد مطالب : 233
تعداد نظرات : 64
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


<-PollName->

<-PollItems->

آمار وبلاگ:

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 9
بازدید هفته : 4
بازدید ماه : 330
بازدید کل : 107470
تعداد مطالب : 233
تعداد نظرات : 64
تعداد آنلاین : 1

داستان يک کوهنورد
داستان درباره يك كوهنورد است كه مي خواست از بلندترين كوه ها بالا برود. او پس از سال ها آماده سازي، ماجراجويي خود را آغاز كرد ولي از آنجا كه افتخار كار را فقط براي خود مي خواست، تصميم گرفت تنها از كوه بالا برود. شب بلندي هاي كوه را تماما دربر گرفت و مرد ديگر هيچ چيز را نمي ديد. همه چيز سياه بود. اصلا ديد نداشت و ابر روي ماه و ستاره ها را پوشانده بود. همانطور كه از كوه بالا مي رفت ، چند قدم مانده به قله پايش ليز خورد و در حالي كه به سرعت سقوط مي كرد ، از كوه پرت شد. در حال سقوط فقط لكه هاي سياهي را در مقابل چشمانش مي ديد. احساس وحشتناك مكيده شدن به وسيله قوه جاذبه او را در خود مي گرفت. همچنان كه سقوط مي كرد ، همه رويدادهاي خوب و بد زندگي به يادش آمد. در آن لحظه فكر مي كرد كه چقدر مرگ به او نزديك شده. ناگهان احساس كرد كه طناب به دور كمرش محكم شد. بدنش ميان آسمان و زمين معلق شده بود. در اين لحظه چاره اي جز آنكه فرياد بكشد : " خدايا كمكم كن! " ، برايش باقي نمانده بود. ناگهان صداي پرطنيني كه از آسمان شنيده مي شد ، جواب داد : " از من چه مي خواهي ؟ " - خدايا نجاتم بده ! - واقعا باور داري كه من مي توانم نجاتت بدهم؟ - البته كه باور دارم. - اگر باور داري طنابي را كه به كمرت بسته شده ، پاره كن ... يك لحظه سكوت ... و مرد تصميم گرفت با تمام نيرو به طناب بچسبد. گروه نجات مي گويند، روز بعد يك كوهنورد يخ زده را پيدا كردند. بدنش از يك طناب آويزان بود و با دست هايش محكم طناب را گرفته بود ... او فقط يك متر از زمين فاصله داشت !!! و شما ؟ چقدر به طنابتان وابسته ايد ؟ آيا حاضريد آن را رها كنيد ؟ در مورد خداوند يك چيز را نبايد فراموش كرد : هرگز نگوئيد كه او شما را فراموش كرده و يا تنها گذاشته. هرگز فكر نكنيد كه او مراقب شما نيست. به ياد داشته باشيد او كه همواره شما را با دست راست خود نگه داشته ، نخوابیده است .
نویسنده : گلپونه
ایرانی...
در شهري در آمريكا، آرايشگري زندگي مي كرد كه سالها بچه دار نمي شد. او نذر كرد كه اگر بچه دار شود، تا يك ماه سر همه مشتريان را به رايگان اصلاح كند. بالاخره خدا خواست و او بچه دار شد! روز اول يك شيريني فروش وارد مغازه شد. پس از پايان كار، هنگامي كه قناد خواست پول بدهد، آرايشگر ماجرا را به او گفت. فرداي آن روز وقتي آرايشگر خواست مغازه اش را باز كند، يك جعبه بزرگ شيريني و يك كارت تبريك و تشكر از طرف قناد دم در بود. روز دوم يك گل فروش به او مراجعه كرد و هنگامي كه خواست حساب كند، آرايشگر ماجرا را به او گفت. فرداي آن روز وقتي آرايشگر خواست مغازه اش را باز كند، يك دسته گل بزرگ و يك كارت تبريك و تشكر از طرف گل فروش دم در بود! روز سوم يك مهندس ايراني به او مراجعه كرد. در پايان آرايشگر ماجرا را به او گفت و از گرفتن پول امتناع كرد...حدس بزنيد فرداي آن روز وقتي آرايشگر خواست مغازه اش را باز كند، با چه نظره اي روبرو شد؟ فكركنيد. شما هم يك ايراني هستيد. . . . چهل تا ايراني، همه سوار بر آخرين مدل ماشين، دم در سلماني صف كشيده بودند و غر مي زدند كه پس اين مردك چرا مغازه اش را باز نمي كند
نویسنده : گلپونه
مداد قرمز
معلم گفت: بنويس سياه و پسرك ننوشت معلم گفت: هر چه مي داني بنويس و پسرك گچ را در دست فشرد معلم گفت: املائ آن را نمي داني؟ و معلم عصباني بود سياه آسان بود و پسرك چشمانش را به سطل قرمز رنگ كلاس دوخته بود. معلم سر او داد كشيدو پسرك نگاهش را به دهان قرمز رنگ معلم دوخت و باز جوابي نداد.معلم به تخته كوبيدو پسرك نگاه خود را به سمت انگشتان مشت شده معلم چرخاند و سكوت كرد معلم بار ديگر فرياد زد: بنويس گفتم هر چه مي داني بنويس و پسرك شروع به نوشتن كرد ( كلاغها سياهند ، پيراهن مادرم هميشه سياه است، جلد دفترچه خاطراتم سياه رنگ است. كيف پدر سياه بود، قاب عكس پدر يك نوار سياه دارد. مادرم هميشه مي گويد :پدرت وقتي مرد موهايش هنوز سياه بودچشمهاي من سياه است و شب سياهتر. يكي از ناخن هاي مادر بزرگ سياه شده است. قفل در خانه مان سياه است.) بعد اندكي ايستاد رو به تخته سياه و پشت به كلاس و سكوت آنقدر سياه بود كه پسرك دوباره گچ را به دست گرفت و نوشت تخته مدرسه هم سياه است و خود نويس من با جوهر سياه مي نويسد. گچ را كنار تخته سياه گذاشت و بر گشت معلم هنوز سرگرم خواندن كلمات بود و پسرك نگاه خود را به بند كفشهاي سياه رنگ خود دوخته بود معلم گفت بنشين پسرك به سمت نيمكت خود رفت و آرام نشست معلم كلمات درس جديد را روي تخته مي نوشت و تمام شاگردان با مداد سياه در دفتر چه مشقشان رو نويسي مي كردند اما پسرك مداد قرمزي برداشت و از آن روزمشقهايش را با مداد قرمز نوشت معلم ديگر هيچگاه او را به نوشتن كلمه سياه مجبور نكرد و هرگز از مشق نوشتنش با مداد قرمز ايراد نگرفت. و پسرك مي دانست كه : قلب معلم هرگز سياه نيست
نویسنده : گلپونه
و من اینو می دونستم

و من اینو می دونستم
وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد .
به اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:”متشکرم”.

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . امامن خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از ۲ ساعت دیدن فیلم و خوردن ۳ بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :”متشکرم ” .
روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :”قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد” .
من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه “خواهر و برادر” . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :”متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم ” .
یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال … قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با وقار خاص و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . امامن خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که “بله” رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت ” تو اومدی ؟ متشکرم
سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه،دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود:
تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما …. من خجالتی ام … نمی‌دونم … همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ….
ای کاش این کار رو کرده بودم ……………..”ا
شاید شبیه قصه ی من باشه : آخه من خجالت می کشم بهت بگم.. .Sad

نویسنده : گلپونه
عروسک بافتنی

عروسک بافتنی
زن وشوهری بیش از 60 سال بایکدیگر زندگی مشترک داشتند.آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند.در مورد همه چیز باهم صحبت می کردند وهیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند مگر یک چیز:یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند ودر مورد آن هم چیزی نپرسد
در همه این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود اما بالاخره یک روز پیرزن به بستر بیماری افتاد وپزشکان از او قطع امید کردند.در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع ورجوع می کردند پیر مرد جعبه کفش را آوردونزد همسرش برد
پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده است که همه چیز را در مورد جعبه به شوهرش بگوید.پس از او خواست تا در جعبه را باز کند .وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی ومقداری پول به مبلغ 95 هزار دلار پیدا کرد پیرمرد دراین باره از همسرش سوال نمود.
پیرزن گفت :هنگامی که ما قول وقرار ازدواج گذاشتیم مادربزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید او به من گفت که هروقت از دست توعصبانی شدم ساکت بمانم ویک عروسک ببافم.
پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت وسعی کرد اشک هایش سرازیر نشود فقط دو عروسک در جعبه بود پس همسرش فقط دو بار در طول زندگی مشترکشان از دست او رنجیده بود از این بابت در دلش شادمان شد پس رو به همسرش کرد وگفت این همه پول چطور؟پس اینها ازکجا آمده؟
پیرزن در پاسخ گفت :آه عزیزم این پولی است که از فروش عروسک ها به دست اورده ام .

نویسنده : گلپونه
دختر و پیرمرد

فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی .
پیرمرد از دختر پرسید :
-
غمگینی؟
-
نه .
-
مطمئنی ؟
-
نه .
-
چرا گریه می کنی ؟
-
دوستام منو دوست ندارن .
-
چرا ؟
-
جون قشنگ نیستم .
-
قبلا اینو به تو گفتن ؟
-
نه .
-
ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم .
-
راست می گی ؟
-
از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!!

نویسنده : گلپونه
حتما حتما اینو بخونید خیلی قشنگه


حتما حتما اینو بخونید خیلی قشنگه
وقتی 15 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ...صورتت از شرم قرمز شد و سرت رو به زیر انداختی و لبخند زدی...
وقتی که 20 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم
سرت رو روی شونه هام گذاشتی و دستم رو تو دستات گرفتی انگار از این که منو از دست بدی وحشت داشتی
وقتی که 25 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ..
صبحانه مو آماده کردی وبرام آوردی ..پیشونیم رو بوسیدی و
گفتی بهتره عجله کنی ..داره دیرت می شه
وقتی 30 سالت شد و من بهت گفتم دوستت دارم ..بهم گفتی اگه راستی راستی دوستم داری
.
بعد از کارت زود بیا خونه
وقتی 40 ساله شدی و من بهت گفتم که دوستت دارم
تو داشتی میز شام رو تمیز می کردی و گفتی .باشه عزیزم ولی الان وقت اینه که بری
تو درسها به بچه مون کمک کنی
وقتی که 50 سالت شد و من بهت گفتم که دوستت دارم تو همونجور که بافتنی می بافتی
بهم نکاه کردی و خندیدی وقتی 60 سالت شد بهت گفتم که چقدر دوستت دارم و تو به من لبخند زدی... وقتی که 70 ساله شدی و من بهت گفتم دوستت دارم در حالی که روی صندلی راحتیمون نشسته بودیم من نامه های عاشقانه ات رو که 50 سال پیش برای من نوشته بودی رو می خوندم و دستامون تو دست هم بود
وقتی که 80 سالت شد ..این تو بودی که گفتی که من رو دوست داری..
نتونستم چیزی بگم ..فقط اشک در چشمام جمع شد
اون روز بهترین روز زندگی من بود ..چون تو هم گفتی که منو دوست داری

------------------------------------------
به کسی که دوستش داری بگو که چقدر بهش علاقه داری
و چقدر در زندگی براش ارزش قائل هستی
چون زمانی که از دستش بدی
مهم نیست که چقدر بلند فریاد بزنی
اون دیگر صدایت را نخواهد شنید

نویسنده : گلپونه
من خیلی خوشحال بودم !
 
 
من خیلی خوشحال بودم !
من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بودیم. والدینم خیلی کمکم کردند، دوستانم خیلی تشویقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده ای بود
فقط یه چیز من رو یه کم نگران می کرد و اون هم خواهر نامزدم بود…!
اون دختر باحال، زیبا و جذابی بود که گاهی اوقات بی پروا با من شوخی های ناجوری می کرد و باعث می شد که من احساس راحتی نداشته باشم
یه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من خواست که برم خونه شون برای انتخاب مدعوین عروسی !
سوار ماشینم شدم و وقتی رفتم اونجا اون تنها بود و بلافاصله رک و راست به من گفت :
اگه همین الان ۵۰۰ دلار به من بدی بعدش حاضرم با تو …………….!
من شوکه شده بودم و نمی تونستم حرف بزنم
اون گفت: من میرم توی اتاق خواب و اگه تو مایل به این کار هستی بیا پیشم
وقتی که داشت از پله ها بالا می رفت من بهش خیره شده بودم و بعد از رفتنش چند دقیقه ایستادم و بعد به طرف در ساختمون برگشتم و از خونه خارج شدم…!
یهو با چهره نامزدم و چشمهای اشک آلود پدر نامزدم مواجه شدم!!!
پدر نامزدم من رو در آغوش گرفت و گفت: تو از امتحان ما موفق بیرون اومدی…!
ما خیلی خوشحالیم که چنین دامادی داریم و هیچکس رو بهتر از تو نمی تونستیم برای دخترمون پیدا کنیم. به خانوادهء ما خوش اومدی !!!
 
 
 

نتیجه اخلاقی : همیشه سعی کنید کیف پولتون رو توی ماشینتون جا بذارید شاید براتون شانس بیاره !


نویسنده : گلپونه
عشق و آرامش

استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟ چرا مردم هنگامى كه خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌كنند و سر هم داد می‌كشند؟

شاگردان فكرى كردند و یكى از آنها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم.

استاد پرسید: این كه آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است امّا چرا با وجودى كه طرف مقابل كنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟ آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت كرد؟ چرا هنگامى كه خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟

شاگردان هر كدام جواب‌هایى دادند امّا پاسخ‌هاى هیچكدام استاد را راضى نكرد...

سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامى كه دو نفر از دست یكدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یكدیگر فاصله می‌گیرد. آنها براى این كه فاصله را جبران كنند مجبورند كه داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر كنند.

سپس استاد پرسید: هنگامى كه دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟

آنها سر هم داد نمی‌زنند بلكه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌كنند.

چرا؟ چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیك است. فاصله قلب‌هاشان بسیار كم است.

استاد ادامه داد: هنگامى كه عشقشان به یكدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟

آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند و فقط در گوش هم نجوا می‌كنند و عشقشان باز هم به یكدیگر بیشتر می‌شود.

سرانجام، حتى از نجوا كردن هم بی‌نیاز می‌شوند و فقط به یكدیگر نگاه می‌كنند!

این هنگامى است كه دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد.

نویسنده : گلپونه
نیازمندیهاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا :)

سلام سلام سلام سلام....................................

عیدتوووووووووووووووووووووووووووووووووووون مبارک....

دوستای گلم یه یار کمکی میخوام هر کی مایل تو این وبلگ فعالیت داشته باشه لفطن زیر همین پست کامنت بزاره :)

راستی بگین واسه بهتر شدن وبلاگ چجور مطالبی بهتره............

بازم از همراهیتون مچکرم ^_^

بوس بوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووس

نویسنده : گلپونه
باز باران با ترانه با گهرهای فراوان میخورد بر بام خانه یادم آید روز دیرین گردش یك روز شیرین.....

هر وقت باران می‌گرفت این شعر به مغزش هجوم می آورد.و به سرعت پرتاب می‌شد به كوچه باغهای كودكیش؛ كوچه های باریك و پیچ در پیچ خیابان بهارستان؛ آن وقتها كه هنوز تهران پر بود از باغ و برگ چسبهای پیچیده به دیوارها و خانه های قدیمی. هر چند كه دوران عوض شده بود و در گوشه و كنار كوچه ها آپارتمان های 2 طبقه هم به ندرت خودنمائی می‌كردند...اما هنوز انگار همان بو ی خاك و كاهگلی كه روی بعضی از دیوارباغها مانده بود به مشامش می‌رسید.


حتی چهره مادرانی كه وقتی به دنبال دوستانش می‌رفت تا به مدرسه بروند در را با لبخندی درخشان به رویش باز میكردند با چادر نمازهای گلدار و دوست داشتنیشان؛ یعنی كه مادرند؛و دوستانی كه با یقه های سفید و گیسهایی سیاه با ربانهای پاپیون شده سفید با كیفهای دستی دوان دوان می آمدند؛ چهره بقال محل كه هر روز با آفتابه جلوی در مغازه اش؛ همان در های چوبی سبز-آبی؛ لنگه به لنگه؛ آب میپاشید و جارو میزد؛؛؛؛ لبو فروش محل كه روی گاری دستی اش لبوی داغ میگذاشت و با ملاقه روحی اشك چشم قرمز لبو را روی لبوی تكه تكه شده خریداران میریخت و هم میزد تا داغتر شوند؛ !چهره یكی یكی این افراد انگار به تازگی آنها را دیده باشد جلوی چشمانش رژه میرفت و همیشه لبخند زیبای مادر كه در را به رویش می بست و با حمدو سوره ای او را روانه میكرد؛ هر چند كه چند سالی در دوران دبستان با سر كشیدن چادر مشكیش و گرفتن دست او دست دردست به مدرسه میرفتند.


حتی در راه گهگاهی آرام آرام مادر شعرهای كتاب را كه خودش نیز بلد بود با او زمزمه میكرد؛ و چقدر دلچسب كه میدانستی مادران دیگر این كار را نمیكردند؛ و فقط مادر او بود: مادر او كه در این خاطرات همیشه این شعرها را بلد بود؛ گویند مرا چوزاد مادر؛تك تك ساعت چه گوید هوشیار؛ و......

 

آنقدر غرق در این رنگ و بو و نور و صدا و چك چك باران كودكی میشد كه تمامی مسیر را به ثانیه ای طی میكرد! اما همیشه در میانه این خاطرات تكه گمشده ای بود كه باعث میشد قلبش به طپش بیافتد؛ و مانند دوران نوجوانی گونه هایش گل بیاندازند.... مثل همه خاطرات خوش دوران كودكی و نوجوانی؛ مثل همه رویاها؛ همیشه یك نفر هست كه در خاطراتمان نیمه غبار آلود اما دلنشین و گرم در خاطرمان بماند.... همیشه یك نفر كه دورادور دوستتان داشته یا دوستش داشته بودید.. حس غریبی از عشق كودكی و جوانی.


چشمانش را بست و باز كرد نفس عمیقی كشید پر از بوی نم باران؛ مرطوب و دلچسب؛ هوا هوای كودكی؛ احساس كرد موهایش دورش ریخته و در زیر باران میدود كاری كه همیشه دوست می داشت ! با موهای باز و خیس توی حیاط دور حوض میدوید و توی چاله های كوچولوی آب چلپ چلپ میكرد ! اصلا خدایا چه ارتباطی بین این كودكی و باران و عشق هست كه همیشه یك احساس گنگ در كنار باران ته دلت قیلی ویلی میرود....؟؟؟ از خودش سئوال میكرد...این كیه كه همیشه وقتی یاد كودكیم می افتم یادم می آد و نمی آد.....؟؟؟؟ این سایه...؟

 

برای رد شدن از چهارراه نزدیك منزل كمی مكث كرد؛ خلوت بود به آرامی برروی خطهای سفید عابر پیاده كه او را به یاد روبانهای روی موهای بافته كودكی اش می انداخت قدم گذاشت. نگاهی به دو طرف خیابان كرد؛ هیچكس نبود با شادی تمام شروع به لی لی بر روی خطهای سفید عابر پیاده كرد... به آخر خط رسید سینه به سینه عابری دیگر محكم برخورد كرد؛ آخ ببخشید متوجه نشدم متاسفم.! خواهش میكنم اما من متوجه شما شدم؛ اشكالی ندارد؛ بفرمائید. كمی به سمت راست؛ كمی به چپ؛ آقای روبروئی هم و هر دو لبخندی توام با خجالت. گذشتند یكی به شرق یكی به غرب....


شلپ شلپ؛ با تعجب برگشت مرد جوان روی خطوط سفید لی لی می‌كرد؛ به آخرین خط كه رسید ایستاد و برگشت برایش دستی تكان داد به علامت خداحافظی یك آشنا. خنده اش گرفت و ناگهان خاطره ای به یادش آمد.در حیاط خانه دور حوض میدوید شلپ شلپ؛ شالاپ شولوپ؛ به آسمان نگاه می‌كرد كه چشمش به پشت بام همسایه افتاد؛ اسبابكشی همسایه جدید را هفته ای پیش دیده بود و مادری جوان كه دست پسركی كمی بزرگتر از خودش را در دست داشت. مادر به رسم رسیدن به خیر با سینی چای و نقل كمی پس از اسبابكشی به منزل همسایه رفته بود و اورا همراه نبرده بود. زیاد دلش نسوخته بود همسایه كه دختر نداشت؛ پسر بود و حتما شیطان.

 

چشمش كه به پشت بام افتاد دانه باران در چشمش رفت؛ كمی پلك زد و دقیق شد اما همانطور لی لی میكردو شلپ شلپ. پسرك به لبه پشت بام تكیه داده بود و دستش زیر چانه اش بود یك كیسه پلاستیك روی سرش كشیده بود و یك سیم فلزی كه یك رینگ گرد به آن آویزان بود را از پشت بام آویزان كرده بود پائین و تكان تكان میداد.


پسرك خواست تظاهر كند كه او را نگاه نمیكند و بازی خودش را میكند. او هم به كار خودش مشغول شد شالاپ شولوپ...چاله های آب روی برگهای نارنجی و زردو قرمز......چیزی از پشت بام افتاد نگاه كرد رینگ پسرك بود افتاد درست توی حیاط وسط یك چاله كوچولوی آب...شالاپ.


به بالا نگاه كرد پسرك كمی ترسیده بودو ناگهان گفت؛ سلام.


نگاهی به او انداخت باز دانه ای باران به چشمش افتاد پلك زد و تورهای كلاه تابستانی كه سرش گذاشته بود جلوتر كشید؛ گفت سلام! چرا انداختی؟؟


پسر گفت : نینداختم خودش افتاد میندازی بالا.

 

شانه ای بالا انداخت كه یعنی مهم نیست باشه....رینگ را از وسط آب برداشت هنوز طرحی كه رینگ گرد و نازك در چاله آب درست كرده بود دقیقا" به خاطرش بود؛ مثل یك بشقابی كه وسطش سوراخ باشد آب داخلش جمع شده بود خود رینگ طوسی مشكی بود و معلوم بود استفاده شده بود


با اینكه دختر بود ولی همیشه دوست داشت خودش هم یكی از اینها داشته باشد و با یك تكه سیم كه خمش كرده بودند؛ یك رینگ را مثل ماشین راه ببرد.... كمی به رینگ نگاه كرد.اوم مال خودش نبود باید پس می‌داد...برش داشت و بایك دست جلوی چشمانش را گرفت و بالا را نگاه كرد خواست مثلا حساب كند چقدر باید بالا بیاندازد. پسرك منتظر بود با دست اشاره كرد كه بینداز : یعنی می‌گیرمش...

 

امتحان كرد؛ پرت كرد به سمت بالا؛ نه نرسید.....پسرك گفت : محكمتر؛ بالاتر؛...باز خم شد و رینگ را برداشت پرتاب كرد رینگ چرخی خورد و بالا رفت و باز به سمت پائین برگشت . باز برش داشت و پرتاب كرد و با هر بار پرتاب بیشتر لذت میبرد و پسرك بیشتر تشویقش میكرد كه این خود تبدیل شده بود به بازی شاد و جذابی برای هر دو كه صدای خنده هر دو را زیر باران ریز و پودری شادتر جلوه میداد.دوباره پرتاب كرد؛ باشدت و قوی - رینگ با شدت به طرف زمین برگشت ؛ خودش را كنار كشید كه روی سرش نیافتد. رینگ به زمین افتاد و تكه ای از آن شكست.....


با ترس و ناراحتی به بالا نگاه كرد؟ پسرك گفت؛ چی شد. گفت : شكست......بغضش گرفت و بالا را نگاه كرد؛ وقتی دانه باران توی چشمش افتاد گریه اش گرفت. پسرك گفت : چه شد؟ راستی راستی شكست؟؟ و سئوالش بیشتر از واقعیت شكننده بودن رینگ شكننده بود..
یادش افتاد كه با چه گریه و هق هقی به آشپزخانه گرم مادر پناه برد؛ بوی آش شله قلمكار همه جا را گرفته بود؛ مادر داشت نعنا داغ و پیاز داغ روی كاسه های آش را میریخت و حیران پرسید : چی شده مادر؟ پاهای مادر را بقل كرد و گفت : رینگ پسر همسایه افتاد پائین و شكست.

مادر بقلش كرده بود و بوسیده بودش: چقدر یخ كرده لپهات مادرم... بیا گشنته بیا یك كاسه آش بخور گرم بشی قربون آن اشكهای گرمت بره مادر..


آخه رینگش شكسته؛ توی پشت بومه...


: عیبی نداره مادر الان میخواستم براشون آش ببرم با هم میریم رینگشو هم میدیم اون هم آش میخوره دیگه غصه نمیخوره ؛ مگه باهاش دوست شدی؟؟


فكر كرد؟ چه چیزی در كودكی بود كه بدون اینكه با كسی دوست باشیم میتوانستیم با او شاد باشیم و چه میشود كه در بزرگسالی نمیتوانیم گاهی اوقات با كسانی كه دوست هم هستیم شاد باشیم..... باز برگشت و از پشت سر به مردی كه با شادی به او دست تكان داده بود نگاه كرد.....


صدای تقه در و بعد صدای زنگ در؛ مادر گفت: بارك الله دخترم برو ببین كیه؟ صورتت هم پاك كن قربون او لپهای قرمزت ! و باز زیر لب گفت: یخ كرده بچه ام زیر بارون....

 

كلاهش را برداشت و روی میزی كه مادر كنار آشپزخانه گذاشته بود و رویش شیشه های آبغوره و آب نارنج و مرباها را با سلیقه چیده بود انداخت؛ از بس خیس بود شالاپ صدا كرد؛ به مادر نگاه كرد مادر خندیدو اشاره كه برو در را باز كن..


دوید همانطور كه صورتش را پاك می‌كرد؛ با كمی بغض و لبخندی كه از صورت مادر عاریه گرفته بود به سمت در رفت و در چوبی زرد رنگ را باز كرد........پسرك با یك رینگ سالم جلوی در بود خیس و خندان؛ كیسه روی سرش مانند ناودان از هر طرف آب می‌چكاند.


رینگ را به دستش داد و خندید؛ به سرعت دوید به سمت در خانه خودشان. برگشت نگاهی كرد ودر حالی كه پشتش به او بود ازنیمرخ دستی تكان داد و باز خندید. داخل خانه رفت و در را بست.


رینگ در دست خوشحال و خندان بدون كلاه به حیاط دوید؛ سرش را بالا گرفت پسرك لبه پشت بام منتظر بود.


با شدت تمام رینگ را به سمت بالا پرتاب كرد و صدای خنده هر دو تمام حیاط و پشت بام و آسمان و باران را پر كرد.

 

متوجه شد چند دقیقه ایست وسط چاله كوچكی از آب ایستاده و به نوك كفشهایش زل زده....... پشت سرش خطهای سفید عابر پیاده شبیه روبانهای پاپیون شده به گیسهای كودكیش بود.!

 


بس گوارا بود باران.


به ! چه زیبا بود باران!

نویسنده : گلپونه