![]() |
جمعه 20 تير 1393 |
![]() ![]() به وبلاگ من خوش آمدید
![]() ![]() ![]() ![]() ![]() |
ﺑﺎ ﻣََــــــــــﻦ ﺗـــﯿـــــﺮﯾــــﭗ " ﺳََـــﻨــﮕﯿﻦ " ﺑـــﺮﻧََـﺪﺍﺭ --- ﻣََـــﻦ ﺧــــﻮﺩﻡ wineston ﻋُُُﻘــــــﺎﺑﯽ ﺍﻡ !! ﺍﻭﻧــــﻘــﺪﺭ ﺳََــــــﮕـــــﻡْ ! ! ! ! ﮐـــ ــﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻣََــــــــــﻢ ﮐِِﻨﺎﺭ ﻧِِــــﻤــــﯿــﺍﻡ ¤~~~ ﭘََــــﺮِِﺕ ﺑﻪ ﭘََــــﺮﻡ ﺑـــﮕـــﻴﺮﻩ ﭘَــﺮﭘََـــﺮﮮ۰۰۰۰ ﺁﺧـــﻪ ﮐــْْْْـﯽ ﺑـــﻬـــﺖ ﮔُُُـــﻔــﺘﻪ ﺗََــــــــــﮏ ﭘََــــﺮﯼ ... ؟ !! ﺗـــــــﻮ ﻵﺷــــ ـــــــﯽ ﻓََــﻘََــــــﻂــْْـ ﺩََﻡ ﭘََــــــــــﺮﯼ ..... ;)
ایاز، غلام شاه محمود غزنوی (پادشاه ایران) در آغاز چوپان بود. وقتی در دربار سلطان محمود به مقام و منصب دولتی رسید، چارق و پوستین دوران فقر و غلامی خود را به دیوار اتاقش آویزان کرده بود و هر روز صبح اول به آن اتاق میرفت و به آنها نگاه میکرد و از بدبختی و فقر خود یاد میآورد و سپس به دربار میرفت. او قفل سنگینی بر در اتاق میبست. درباریان حسود که به او بدبین بودند خیال کردند که ایاز در این اتاق گنج و پول پنهان کرده و به هیچ کس نشان نمیدهد. به شاه خبر دادند که ایاز طلاهای دربار را در اتاقی برای خودش جمع و پنهان میکند. سلطان میدانست که ایاز مرد وفادار و درستکاری است. اما گفت: وقتی ایاز در اتاقش نباشد بروید و همه طلاها و پولها را برای خود بردارید.
نیمه شب، سی نفر با مشعلهای روشن در دست به اتاق ایاز رفتند. با شتاب و حرص قفل را شکستند و وارد اتاق شدند. اما هرچه گشتند چیزی نیافتند. فقط یک جفت چارق کهنه و یک دست لباس پاره آنجا از دیوار آویزان بود. آنها خیلی ترسیدند، چون پیش سلطان دروغزده میشدند.
وقتی پیش شاه آمدند شاه گفت: چرا دست خالی آمدید؟ گنجها کجاست؟ آنها سرهای خود را پایین انداختند و معذرت خواهی کردند.سلطان گفت: من ایاز را خوب میشناسم او مرد راست و درستی است. آن چارق و پوستین کهنه را هر روز نگاه میکند تا به مقام خود مغرور نشود. و گذشته اش را همیشه به یاد بیاورد
درویشی در کوهساری دور از مردم زندگی میکرد و در آن خلوت به ذکر خدا و نیایش مشغول بود. در آن کوهستان، درختان سیب و گلابی و انار بسیار بود و درویش فقط میوه میخورد. روزی با خدا عهد کرد که هرگز از درخت میوه نچیند و فقط از میوههایی بخورد که باد از درخت بر زمین میریزد. درویش مدتی به پیمان خود وفادار بود، تا اینکه امر الهی، امتحان سختی برای او پیش آورد. تا پنج روز، هیچ میوهای از درخت نیفتاد. درویش بسیار گرسنه و ناتوان شد، و بالاخره گرسنگی بر او غالب شد. عهد و پیمان خود را شکست و از درخت گلابی چید و خورد. خداوند به سزای این پیمان شکنی او را به بلای سختی گرفتار کرد.
قصه از این قرار بود که روزی حدود بیست نفر دزد به کوهستان نزدیک درویش آمده بودند و اموال دزدی را میان خود تقسیم میکردند. یکی از جاسوسان حکومت آنها را دید و به داروغه خبر داد. ناگهان ماموران دولتی رسیدند و دزدان را دستگیر کردند و درویش را هم جزو دزدان پنداشتند و او را دستگیر کردند. بلافاصله، دادگاه تشکیل شد و طبق حکم دادگاه یک دست و یک پای دزدان را قطع کردند. وقتی نوبت به درویش رسید ابتدا دست او را قطع کردند و همینکه خواستند پایش را ببرند، یکی از ماموران بلند مرتبه از راه رسید و درویش را شناخت و بر سر مامور اجرای حکم فریاد زد و گفت: ای سگ صفت! این مرد از درویشان حق است چرا دستش را بریدی؟
خبر به داروغه رسید، پا برهنه پیش شیخ آمد و گریه کرد و از او پوزش و معذرت بسیار خواست.اما درویش با خوشرویی و مهربانی گفت : این سزای پیمان شکنی من بود من حرمت ایمان به خدا را شکستم و خدا مرا مجازات کرد.
از آن پس در میان مردم با لقب درویش دست بریده معروف بود. او همچنان در خلوت و تنهایی و به دور از غوغای خلق در کلبهای بیرون شهر به عبادت و راز و نیاز با خدا مشغول بود. روزی یکی از آشنایان سر زده، نزد او آمد و دید که درویش با دو دست زنبیل میبافد. درویش ناراحت شد و به دوست خود گفت چرا بی خبر پیش من آمدی؟ مرد گفت: از شدت مهر و اشتیاق تاب دوری شما را نداشتم. شیخ تبسم کرد و گفت: ترا به خدا سوگند میدهم تا زمان مرگ من، این راز را با هیچکس نگویی.
اما رفته رفته راز کرامت درویش فاش شد و همه مردم از این راز با خبر شدند. روزی درویش در خلوت با خدا گفت: خدایا چرا راز کرامت مرا بر خلق فاش کردی؟ خداوند فرمود: زیرا مردم نسبت به تو گمان بد داشتند و میگفتند او ریاکار و دزد بود و خدا او را رسوا کرد. راز کرامت تو را بر آنان فاش کردم تا بدگمانی آنها بر طرف شود و به مقام والای تو پی ببرند
بميـــــــــري روزگار!!!
داغ نــــــديدي که بداني
ســــــــــوختن ، درد دارد
ياری نداشــــــتي که بداني
جدايــــــــــــــي يعني مرگ
اشــــــــــکی نريختي که بداني
نمکــــــــــزار گونه ها پيرت ميکند
نفريــــــــــن به روزي کـــــــه
عشــــــــق شد بازيچه ي
دســــــــتان ِ دغل بازت
نفرـــــين به روزي که
مـــــن شدم بازيگر ِ
صــــحنه ي پر فريبت
ديگــــــر ســيرم از اين
تکرارهــــاي پر هــــوس
از اين لـــــــــــــکنتي که
زخـــــــــم هايم دچــــارند
ديگــــــــــر ســـــــــــــيرم...
سخت است درک کردن دخــــ ـــــتری که....
غــ ـــم هایـــــ ـش را خودش میـــ ــداند و دلش ...
که همه تنـــ ـــــ ـــــها لبــــخـــندهایش را میبینند...
که حســــ ــــــ ـــــرت میـــــخورند بـــخاطر شاد بودنــــ ــــ ـــش .
بخاطر خنده هایـــــــ ــــــــ ــــش ......
وهیــــــ ـــــــــ ــــــچکس جز همان دختـــــ ـــــر نمیــ ـــداند چقدر تنهاســ ـــــت ...
که چقدر میـــــــــ ـــــــ ـــــترسد .
از باخـــــــــ ــــــــتن ...
از اعتــــ ــــــ ــــــمادِ بی حاصلش ...
از یـــــ ـــــ ـــــخ زدن احسـ✘ـاس...
|
|