ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 9
بازدید هفته : 2
بازدید ماه : 328
بازدید کل : 107468
تعداد مطالب : 233
تعداد نظرات : 64
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


<-PollName->

<-PollItems->

آمار وبلاگ:

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 9
بازدید هفته : 2
بازدید ماه : 328
بازدید کل : 107468
تعداد مطالب : 233
تعداد نظرات : 64
تعداد آنلاین : 1

درود بر شما

همراهان قدیم و دوستان و خوانندگان جدید، بسیار خوشحالم که وبلاگ دل نوشته های من را تصادفی یا با شناخت قبلی باز نمودید. امید که لحظات خوب و خوشی را در اینجا سپری نمایید، از شما می خواهم بی هیچ تعارف هرگونه نظر، انتقاد و پیشنهاد خود را در مورد مطالب این وبلاگ بیان نمایید. با تشکر گلپونه.


نویسنده : گلپونه
شعر کودکانه برای شب یلدا

یک شعر کودکانه زیبا برای شب یلدا برای بچه های سنین مهد کودک، پیش دبستانی و دبستان در این نوشته برای شما عزیزان آمده است.

سی ام آذره و یک شب زیبا

یه شب بلند به اسم شب یلدا

شب شب نشینی و شادی و خنده

شبی که واسه ی همه خیلی بلنده

همه ی اهل خونه خوشحال و خندون

آجیل و شیرینی و میوه فراوون

شب قصه گفتن و یاد قدیما

قصه ی لحاف کهنه ی ننه سرما

شب یلدا که سحر شد،فصل پاییز میره

جای پاییز رو زمستون می گیره

ننه سرما باز دوباره برمی گرده

کوله بارش رو پر از سوغاتی کرده

شاعر: خانم مهری طهماسبی دهکردی


نویسنده : گلپونه
فلسفه یلدا

پبشینهٔ جشن

یلدا و جشن‌هایی که در این شب برگزار می‌شود، یک سنت باستانی است و پیروان میتراییسم آن را از هزاران سال پیش در ایران برگزار می‌کرده ‎اند. در این باور یلدا روز تولد خورشید و بعدها تولد میترا یا مهر است . این جشن در ماه پارسی «دی» قرار دارد که نام آفریننده در زمان پیش از زرتشتیان بوده است که بعدها او به نام آفریننده نور معروف شد. نور، روز و روشنایی خورشید، نشانه‌هایی از آفریدگار بود در حالی که شب، تاریکی و سرما نشانه‌هایی از اهریمن. مشاهده تغییرات مداوم شب و روز مردم را به این باور رسانده بود که شب و روز یا روشنایی و تاریکی در یک جنگ همیشگی به سر می‌برند. روزهای بلندتر روزهای پیروزی روشنایی بود، در حالی که روزهای کوتاه‌تر نشانه‌ای از غلبهٔ تاریکی جشن

 

یلدا در ایران امروز

 

جشن یلدا در ایران امروز نیز با گرد هم آمدن و شب نشینی ‎ اعضای خانواده و اقوام در کنار یکدیگر برگزار می شود. ‎ آیین شب یلدا یا شب چله، خوردن آجیل مخصوص، هندوانه، انار و شیرینی و میوه‌های گوناگون است که همه جنبهٔ نمادی دارند و نشانهٔ برکت، تندرستی، فراوانی و شادکامی ‌هستند. در این شب هم مثل جشن تیرگان، فال گرفتن از کتاب حافظ مرسوم است. حاضران با انتخاب و شکستن گردو از روی پوکی و یا پری آن، آینده‌گویی می‌کنند.

 

یلدای ایرانی، شبی که خورشید از نو زاده می‌شود

 

یلدا در افسانه‌ها و اسطوره‌های ایرانی حدیث میلاد عشق است که هر سال در «خرم روز» مکرر می‌شود. ماه دلداده مهر است و این هر دو سر بر کار خود دارند که زمان کار ماه شب است و مهر روزها بر می‌آید. ماه بر آن است که سحرگاه، راه برمهر ببندد و با او در آمیزد، اما همیشه در خواب می‌ماند و روز فرا می‌رسد که ماه را در آن راهی نیست.سرانجام ماه تدبیری می‌اندیشد و ستاره ای را اجیرمی‌کند، ستاره ای که اگر به آسمان نگاه کنی همیشه کنار ماه قرار دارد و عاقبت نیمه شبی ستاره، ماه را بیدار می‌کند و خبر نزدیک شدن خورشید را به او می‌دهد. ماه به استقبال مهر می‌رود و راز دل می‌گوید و دلبری می‌کند و مهر را از رفتن باز می‌دارد. در چنین زمانی است که خورشید و ماه کار خود را فراموش می‌کنند و عاشقی پیشه می‌کنند و مهر دیر بر می‌آید و این شب، «یلدا» نام می‌گیرد. از آن زمان هر سال مهر و ماه تنها یک شب به دیدار یکدیگر می‌رسند و هر سال را فقط یک شب بلند و سیاه وطولانی است که همانا شب یلداست. »


نویسنده : گلپونه
داستان شب یلدا و ستاره خاموش

*بنام خدا* {امید شمعی در شب تاریک انسانهاست. اگر نمی توانی برایش شمع باشی ؛ شمعش را خاموش نکن اگر چه به اندازه لحظه ای بیشتر روشن نماند} شب یلداست . هوا سرد و سنگین است. ابرهای سیاه آسمان را پوشانده اند تنها در افق دوردست ستاره ای چشمک می زند. درون اتاق کوچکی مرد بیمار روی تخت خواب فلزی کهنه ای خوابیده و زن جوانی بر بالین اوست. بالای سر بیمار انواع شیشه های دارو و جعبه های قرص روی طاقچه چوبی ردیف شده. نجوایی آرام و محزون از اتاق کنار به گوش می رسد. مادر در حال خواندن قرآن و دعاست. روی طاقچه گچی دیوار قاب عکسی از مرد جوان و زنی با سیمای روشن در لباس عروسی به چشم می خورد در کنار آن تنگ آبی که روبان قرمز کاغذی دور آن پیچیده شده و در آن دو شاخه خشکیده گل مریم است تیک تاک ساعت و اعلام ساعت دو. ستاره دستان تکیده و سرد محسن را به آرامی تا نزدیک صورت خود می برد. گرمی صورت ستاره به محسن امید دوباره می بخشد. چشمان محسن در زیر پلکهایش می لرزد. هوا کمی سرد تر شده ناگهان صدای غرش رعد و برق تنها پنجره اتاق را روشن می کند و همزمان برق خانه قطع می شود. آب کتری روی بخاری نفتی در وسط اتاق در حال جوش و خروش است، شعله های لرزان بخاری تصویر وهم انگیزی را روی دیوارهای تاریک اتاق ایجاد می کند. قطرات درشت باران بر روی شیشه مه گرفته می بارد. ستاره شمعی در دست وارد اتاق می شود، اما با وزش باد از کنار درب شمع خاموش می شود، ستاره کبریتی را از کنار بخاری بر می دارد و شمع را روشن می کند، آن را کنار تخت محسن قرار می دهد؛ سایه ها چشمان و صورت محسن را تیره تر نشان می دهد، تمام موهای سر و صورت محسن در اثر شیمی درمانی ریخته شده است. ساعت روی طاقچه پنج بار نواخته می شود هوا هنوز تاریک است. نگاه محسن به ستاره خیره می شود؛ اشکی از چشمان بلوطی ولی خسته ستاره از روی گونه هایش سر می خورد و بر صورت او می ریزد. چشمان محسن نیز غرق اشک می شود می خواهد چیزی بگوید و شاید از این همه فداکاریهای او تشکر کند اما گویی سخن در گلویش خفه شده است. ستاره که تاب دیدن آن صحنه را ندارد خود را عقب می کشد تا اندوه خود را از چشمان امیدوار محسن دور کند با این حرکت اشکی از چشمانش بر روی آخرین بازمانده شمع می ریزد شمع خاموش می شود. با ملحفه سفیدی سراسر بدن محسن را پوشانده اند. دست محسن در دستان ستاره گره خورده ستاره سرش را کنار تشک محسن گذاشته است. پنجره که پیرزنی در کنار آن ایستاده و به حیاط و درخت خشکیده چشم دوخته است؛ صدای بم آژیر آمبولانس و هم همه مردم از کوچه به گوش می رسد. فاخته ای بر درخت بدون برگ آوای سوزناکی می خواند. مادر پنجره را به آرامی باز می کند هوا صاف شده است و اثری از ابرهای تیره نیست. خورشید از جایی که ستاره چشمک می زد درحال طلوع کردن است. ******* محسن سوار بر ماشین خود در راه بازگشت به خانه است. روی صندلی عقب ماشین در کنار یک دوربین فیلمبرداری حرفه ای چند جعبه شیرینی یک هندوانه بزرگ پاکتهای پراز میوه و آجیل دیده می شود. برخورد قطرات درشت باران و حرکت شاخه های درختان نشانه دگرگونی هواست. لحظه به لحظه بر شدت باران اضافه می شود ، سیل از آسمان می بارد. برف پاکن ماشین با تلاش زیاد خود سعی دارد دریای آب را کنار بزند ، محسن می خواهد خود را زودتر به خانه برساند تا ستاره و سحر دخترش و مهمانان را بیشتر از آن منتظر نگذارد ؛ ناگهان احساس می کند ماشینش با چیزی بر خورد کرده از ماشین پیاده می شود، چند عدد نان روی زمین ریخته و کفش کتانی پاره ، پسرکی که نقش بر زمین شده و باران بی وقفه بر پیکربی جانش می بارد، چشمانش سیاهی می رود. خیابان خلوت است هیچ کس در آن نزدیکی ها نیست، می خواهد برود و پسرک را به حال خود رها کند ولی .... ** صف نانوایی بیش از حد شلوغ بود و او آخرین نفر درصف نانوایی ، دستهای کوچک خود را از سرما به هم می سایید تا از کرختی در بیاید ، صف آرام به جلو می رفت نوبت که به او رسید یک اسکناس سبز پنج تومانی مچاله ای را از گرمکن ورزشی آبی رنگ خود بیرون آورد و گفت : پنج عدد نون لطفا . نانوا چشم غره ای به او کرد سه تا نون و یه اسکناس دو تومنی رو بهش داد و گفت : باید به بقیه هم برسه یا نه؟ پسرک نگاهی به پشت سرش انداخت ؛ مردی با پالتو بلند سفیدرنگ و شیک پشت سرش ایستاده ، معلوم بود که تازه رسیده نانوا پس از کلی تعارف و تواضع بقیه نونها رو که رو هم ده تا می شد به آن مرد داد و گفت : ببخشید بیشتر از این نمونده – بغض گلوی پسرک را گرفته بود، به راحتی می تونستی خشم را از سرخی صورتش دید. نان ها رو برداشت بدون خدا حافظی و با حالتی قهر بطرف خانه به راه افتاد، خونه شون چند کوچه پایین تر بود. کوچه تقریبا تاریک بود چون اکثر چراغهای کوچه خامواش بودند و چاله چوله های کوچه خاکی از بارون شب قبل پر از آب شده بود. با هر قدم اشتباهی که برمی داشت کفشهای سوراخش پر از آب می شد و لرزشی تمام بدنش رو می گرفت. نور بالای یک ماشین از پیچ ته کوچه یه لحظه چشماش رو کور کرد؛ ماشین به سرعت بطرفش آمد خودش را رو مثل یه گربه کنار دیوار چسبوند، لاستیک ماشین تو یک چاله افتاد هرچی آب و گل بود پاشید به سر و صورت پسرک. ماشین بدون کوچکترین توفقی به راهش ادامه داد، صدای قهقه مستانه چند جوان از تو ماشین بلند بود که به پسرک بیچاره می خندیدند. در خونه رو که زد خواهرش نگین در روباز کرد خونه کوچیکی بود؛ مادرش وقتی اونو دید اول نونها رو گرفت داد به نگین. بعد خودش با دلجویی و دلسوزی لباسهای خیس پسرک رو درآورد، پسرک دندان هاش از شدت سرما به هم می خورد. اون رو کنار بخاری برد با یک حوله سر صورت بچه اش را خشک کرد. از اون سه تا نون تنها یکیش قابل خوردن بود. نون رو سه تایی باهم خوردند ولی سیر نشدند. فردای اون روز و روز بعدش پسرک بیچاره نتونست بره سر کارش ، چون سخت مریض شده بود. آن پسرک کسی جز خود محسن نبود *** و حالا .... سریع صندلی عقب ماشین را مرتب کرد و پسرک را روی صندلی خواباند، صورتش رنگ پریده بود؛ چهره معصومانه ای داشت. هر گاه چشماش رو باز کرد ناله ای سر می داد و مادرش رو صدا می کرد و دوباره چشماش رو بست. تو مسیر هر بار محسن چشمش به اون می افتاد کودکی خودش و درد و رنج هایی که کشیده بود تو ذهنش ترسیم می شد. باد سرد برگهای رنگارنگ پاییز رو تو هوا پخش می کرد و باران بی وقفه می بارید، ماشین رو کنار یه بیمارستان متوقف کرد؛ پسرک رو بغل کرد و با سرعت وارد بیمارستان شد. دکتر کشیک و پرستارها مشغول معاینه و پانسمان زخمهای پسرک شدند، زخمها زیاد جدی نبود ولی محسن اسرار داشت از سر پسرک عکس بگیرن تا خیالش راهت بشه. پلیس با محسن صحبت می کرد و جزیات تصادف رو ثبت می کرد. ندایی آشنا محسن رو صدا زد . محسن[ با حالتی مضطرب] : سلام پری، من با یه بچه تصادف کردم. پری : سلام حالا کجا بردنش؟ محسن : گفتم از سرش هم عکس بگیرن پری: نگران نباش چیز مهمی نیست ( او را دلداری می دهد) - پری از دوستان قدیمی و صمیمی ستاره زن محسن است – در اتاق جلو تابلو نور پری و محسن و دکتر پژمان در حال گفت و گو هستند دکتر : خوشبختانه ضربه ای به سرش نخورده ولی ! محسن : ولی چی ؟ آقای دکتر؛ دکتر : متاسفانه این عکس نشون میده که اون بچه تومور مغزی داره و باید هر چه زود تر عمل بشه و قسمت خاصی از عکس رو به پری و محسن نشون میده. محسن آهی از ته دل میکشد. محسن گواهی نامه اش رو به مامور پلیس می دهد و پسرک را که حالش کمی بهتر شده سوار ماشین میکنه و می خواد اون به خونه اش برسونه. پس از گذشت ربع ساعت کوچه به کوچه شدن، پسرک یک خونه قدیمی را نشون محسن میده. محسن متعجب به پسرک نگاه می کنه و میگه اینجا خونه شماست ؟ خانه، خانه کودکی محسن است مدتهاست که از آن خانه رفته اند و حالا این پسرک اونجا زندگی میکنه. صدای زنگ تلفن همراه. الو سلام – مگه چند بار زنگ زدی – نه اتفاق خاصی که نه نگران نباش - گوشی رو تو ماشین جا گذاشته بودم – دیر – الان ساعت چنده مگه – سحر حالش خوبه - مهمانها رفتن – تا نیم ساعت دیگه خونه هستم –بعدا تعریف می کنم – فعلا خدا حافظ. درب خونه دولنگه آبی رنگ وحاشیه سفید خانه ای با دیواری از آجرهای فرسوده، تیر برق چوبی با چراغی که طبق معمول همیشه خاموش بود. خاطرات آن خانه و کوچه کودکی دوباره در ذهنش نقش می گیرد. زنگ خانه را می فشارد ، پسرک کلیدی را از جیبش بیرون می آورد به آرامی در را باز می کند. پسرک : لطفا بفرمایید داخل. محسن پشت سر پسرک وارد خانه می شود. یک چراغ قسمت جلو تراس را روشن کرده و درخت بزرگ و خشکیده نارنج، موزاییک حیاط زیر پاهایش بالا و پایین می روند، حوض چهار گوش که ترکهای عمیق روی آن باعث می شد همیشه نیمه پر باشد و صدای برخورد باران به سطح آب حوض و ایجاد حبابهای کوچک و بزرگ برای محسن آشنا و جذاب است. سطح تراس سه پله از حیاط بالاتر است، تراس از تقاطع دو اتاق به صورت عمودی افقی به وجود آمده است. دو اتاق با درب و پنچره های چوبی و شیشه های ساده؛ همان خانه بدون کوچکترین تغییر. از پله بالا می روند؛ زن میانسالی در آستانه در اتاق ایستاده است محسن سلام می کند زن پس از سلام وتعارف او را به اتاق راهنمایی می کند؛ روی بخاری داخل اتاق ظرف آب که درون آن 2 عدد تخم مرغ و سه عدد سیب زمینی با هم درگیر هستند. مادر از علت دیر آمدن پسرش ولیاسهای گلی و پاره اش می پرسد. محسن جواب می دهد و حادثه را برای او شرح می دهد، مادر با آرامش خاصی سرش را تکان می دهد و زیر لب چیزی می گوید و شاید دعایی می خواند. در گوشه اتاق دختر کوچولویی کنار کیف مدرسه و دفتر و کتابهایش بخواب رفته. مادر از اتاق خارج می شود. هوای داخل و خارج اتاق تقریبا به یک اندازه سرد است. در گوشه ای دیگر اتاق چرخ خیاطی مشکی بر روی یک میز چوبی نارنجی قرارد دارد. گویی مادر پسرک با چرخ خیاطی خود چرخ زندگی را می چرخاند. محسن در افکار خود غرق گشته است؛ صدای ساعت شماته دار روی طاقچه گچی محسن را بخود می آورد. مادر با سینی وارد می شود مقداری سبزی، نمک و فلفل ، چند تکه نان بیات. با دست گیره ظرف را کنار سینی می گذارد دیگر آبی درون ظرف نمانده است. مادر تعارف می کند پسرک از مادرش می خواهد که او هم چیزی بخورد ولی می گوید که سیر است. محسن از نگاه مادر می داند که دروغ می گوید، محسن تکه ای سیب زمینی آب پز را بر می دارد در دهان خود می گذارد بلند می شود. با دست خود اشاره می کند که الان بر می گردد و از اتاق خارج می شود. با هندوانه ای در دست بسته ا ی آجیل و یک جعبه شیرینی و کیسه ای از میوه به داخل اتاق بر می گردد و از پسرک می خواهد چاقو بیاورد. گویا قصد دارد شب یلدا را در کنار آن خانواده بگذراند. هندوانه با ضربه چاقو به دو نیم می کند هندوانه ای چون قند سفید که با لبخند مادر و پسرک و لبخند خود محسن شیرینی خاصی پیدا می کند، با خنده های آنها که حالا تقریبا شبیه قه قهه شده خواهر پسرک نیز بیدار می شود. در حالت خواب و بیداری سلام می کند، محسن دست نوازشی بر سر او می کشد؛ دختر با چهره بهت زده به او نگاه می کند. از نگاه معصومانه او در می یابد از مهر پدر محروم بوده است، قاب عکس کوچک و رنگ پریده روی دیوار فرضیه اش را کامل می کند. عکسی که چهره آشنا دارد برای او، فکر می کند او را می شناسد و یا .... زنگ تلفن همراه – سلام الان حرکت میکنم – باشه – الان می آم – خدا حافظ. کنار در اتاق در حال پوشیدن کفشهایش است از همه خدا حافظی می کند مادر از پسرش می خواهد محسن را تا بیرون منزل بدرقه کند – باران تقریبا بند آمده است صدای شرشر آب از ناودان حلبی آهنگ دلنشینی می نوازد - ابرها به سرعت از جلو روی ماه در حرکت اند ، قطرات درشت آب روی شاخه های خشکیده درخت نارنج و بازتاب نور مهتاب در آن مانند گردنبندی از الماس می درخشند. محسن سوار ماشین است کارت ویزیت خود را با چند عدد اسکناس درشت به پسرک می دهد پسرک به زحمت پول را می پذیرید؛ محسن از پسرک خدا حافظی می کند هر بار که لاستیک ماشین به چاله های کوچه خاکی می افتد دریای آب به اطراف پخش می گردد. ماشین در سیاهی کوچه از نگاه پسرک گم می شود – صدای بسته شدن درمنزل**** خیابان خلوت شده، طبیعت شب سکوت و بازتاب نور چراغهای شهر روی خیابون خیس جلوه ای رویایی و رومانتیک را به نمایش گذاشته؛ محسن ماشینش را کناری پارک کرد و دوربین فیلمبرادری خود را از صندلی عقب برداشت از ماشین پیاده شد و مدتی از آن صحنه ها فیلم گرفت. جویهای کنار خیابان از آب لبریز بود و قوطی های خالی نوشابه و برخورد آن با هم سمفونی شادی را اجرا می کنند، برخورد دانه های ریز شبنم روی گونه هایش او را نوازش می دادند و بوی باران تو شب مهتاب اونو مدهوش کرده . احساس آزادی احساس رهایی وآرامش تمام اتفاقات آن شب را فراموش کرد. تا خانه راهی نمانده بود ماشین را روشن کرد. به خانه که رسید جز چراغ جلو درب ورودی بقیه چراغها خاموش بودند ؛ به آرامی وارد خانه شد جعبه شیرینی و آجیل و پاکت میوه ها را روی میز اوپن آشپزخانه گذاشت. ستاره و سحر خوابیده بودند کوهی از ظرف غذا روی ظرفشوی ایجاد شده بود؛ روی کاناپه کنار شومینه خود را ولو کرد؛ ساعت از دو نیمه شب گذشته بود پلکهایش سنگین شده بود شعله های آتش شومینه با ریتم خاصی می رقصیدند بدون هیچ کوششی به خواب رفت خوابی عمیق انگار یک هفته بیداری کشیده بود چشمانش زیر پلکهایش می لرزید شاید کابوس می دید پیشانیش عرق کرده بود ضربان قلبش تندتر می زد قطره آبی از بالا بر روی گونه اش ریخت با خود اندیشید که شاید دوباره سقف خانه چکه می کند از باران دیشب. پاهایش لمس شده بود احساس سرما می کرد شاید شومینه خاموش شده چشمانش را بسختی گشود سیمای ستاره با چشمانی غرق در اشک با شمعی در دست که نیم رخ صورتش روشن بود بر بالین خود دید، دانست برق رفته است ولی چرا ستاره گریه می کند ناگهان بیاد سحر دخترش افتاد شاید برایش اتفاقی افتاده با صدایی خفه چند بار سحر را صدا کرد ولی آنقدر بی صدا می گفت که حتی ستاره هم در کنارش نمی شنید. صدای باران را می شنید ولی دیشب که هوا صاف شده بود چرا دوباره باران می بارد؛ صدای مبهم قرآن می آمد. گوشش را تیز کرد صدا آشنا بود صدای مادر پسرک، ولی او در خانه آنها چه می کند؟ کی آمده و... در خانه خود احساس غریبی می کرد فضای خانه برایش مرموز شده بودند. کم کم چشمانش به نور محیط عادت کرد می خواست با تمام وجود جیغ بکشد شاید از آن کابوس رهایی یابد. او در خانه آن پسرک چه می کرد؟ یا خانه کودکی خود. دستان گرم ستاره صورتش را نوازش میداد. می خواست از جایش برخیزد ولی انگار به تخت بسته شده بود اختیار پاهایش را از دست داده بود حرکت سرما از سمت پاها به طرف بالا را احساس می کرد. شمع کنارش خاموش شده بود دستش در دستان ستاره گره خورده بود ناگهان نوری سفید اتاق را روشن کرد هیچ چیز را نمی دید هیچ چیز را نمی شندید حتی نفس خودش را //* سکوت مطلق و دیگر هیچ* //. پایان ////عشق یعنی هست و هستی را در آتش سوختن / عشق یعنی ساختن مانند شمعی سوختن///


نویسنده : گلپونه
داستان کوتاه “دسته گل پیرمرد”

پیرمرد لاغر و رنجور با دسته گلی بر زانو روی صندلی اتوبوس نشسته بود . دختری جوان، روبه روی او، چشم از گل ها بر نمی داشت. وقتی به ایستگاه رسیدند، پیرمرد بلند شد، دسته گل را به دختر داد و گفت: می دانم از این گل ها خوشت آمده است. به زنم می گویم که دادم شان به تو. گمانم او هم خوشحال می شود. دختر جوان دسته گل را پذیرفت و پیرمرد را نگاه کرد که از پله‏های اتوبوس پایین می رفت و وارد قبرستان کوچک شهر می شد.


نویسنده : گلپونه
داستان کوتاه “مداد سفید”

همه ی مداد رنگی ها مشغول بودند…به جز مداد سفید…هیچ کسی به او کار نمی داد…همه می گفتند: “تو به هیچ دردی نمی خوری” …یک شب که مداد رنگی ها…توی سیاهی کاغذ گم شده بودند…مداد سفید تا صبح کار کرد…ماه کشید…مهتاب کشید…و آنقدر ستاره کشید که کوچک وکوچک و کوچک تر شد…صبح توی جعبه ی مداد رنگی…جای خالی او…با هیچ رنگی پر نشد.


نویسنده : گلپونه
داستان کوتاه “فرق عشق با ادواج”

شاگردی از استادش پرسید: عشق چست ؟ استاد در جواب گفت: به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور اما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی… شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت. استاد پرسید: چه آوردی ؟ با حسرت جواب داد:هیچ! هر چه جلو میرفتم، خوشه های پر پشت تر میدیدم و به امید پیداکردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم. استاد گفت: عشق یعنی همین…! شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست ؟ استاد به سخن آمد که : به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور اما به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی… شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت . استاد پرسید که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم، انتخاب کردم. ترسیدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم . استاد باز گفت: ازدواج هم یعنی همین…! و این است فرق عشق و ازدواج …


نویسنده : گلپونه
داستان “گفتگوی کودک و خدا”

کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید: “می‌گویند فردا شما مرا به زمین می‌فرستید، اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می‌توانم برای زندگی به آنجا بروم؟” خداوند پاسخ داد: “از میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفته‌ام. او از تو نگهداری خواهد کرد.” اما کودک هنوز مطمئن نبود که می‌خواهد برود یا نه: “اما اینجا در بهشت، من هیچ کار جز خندین و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند.” خداوند لبخند زد: “فرشته تو برایت آواز می‌خواند، و هر روز به تو لبخند خواهد زد . تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.” کودک ادامه داد: “من چطور می توانم بفهمم مردم چه می‌گویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟” خداوند او را نوازش کرد و گفت: “فرشتة تو، زیباترین و شیرین‌‌ترین واژه‌هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.” کودک با ناراحتی گفت: “وقتی می‌خواهم با شما صحبت کنم، چه کنم؟” اما خدا برای این سؤال هم پاسخی داشت: “فرشته‌ات، دستهایت را درکنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می‌دهد که چگونه دعاکنی.” کودک سرش رابرگرداند وپرسید: “شنیده‌ام که در زمین انسانهای بدی هم زندگی می‌کنند. چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟” - “فرشته‌ات از تو محافظت خواهد کرد، حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.” کودک با نگرانی ادامه داد: “اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی‌توانم شما راببینم، ناراحت خواهم بود.” خدواند لبخند زد و گفت: “فرشته‌ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهدکرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت، گر چه من همیشه درکنار تو خواهم بود.” در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می‌شد. کودک می‌دانست که باید به زودی سفرش را آغاز کند. او به آرامی یک سؤال دیگر از خداوند پرسید: “خدایا ! اگر من باید همین حالا بروم لطفاً نام فرشته‌ام را به من بگویید.” خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد: “نام فرشته‌ات اهمیتی ندارد. به راحتی می‌توانی او را مادر صدا کنی.”


نویسنده : گلپونه
داستان خواندنی “استجابت دعا”

روزی مردی خواب عجیبی دید. دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنها نگاه می کند. هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند باز می کنند و آنها را داخل جعبه می گذارند. مرد از فرشته ای پرسید: شما چکار می کنید؟ فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم. مرد کمی جلوتر رفت. باز تعدادی از فرشتگـــان را دید که کاغذهـایی را داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند. مرد پرسید: شماها چکار می کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: اینجا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم. مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است. با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید؟ فرشته جواب داد: اینجا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب می دهند. مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافیست بگویند: خدایا شکر. . .


نویسنده : گلپونه
داستان آموزنده “راز خوشبختی مرد فقیر”

روزگاری مردی فاضل زندگی می‌کرد و هشت‌ سال تمام مشتاق بود راه خداوند را بیابد؛

او هر روز از دیگران جدا می‌شد و دعا می‌کرد تا روزی با یکی از اولیای خدا و یا مرشدی آشنا شود.

یک روز هم‌چنان که دعا می‌کرد، ندایی به او گفت به‌جایی برود در آن‌ جا مردی را خواهد دید که راه حقیقت و خداوند را نشانش ‌خواهد داد.

مرد وقتی این ندا را شنید، بی‌اندازه مسرور شد و به ‌جایی که به او گفته شده بود، رفت.

در آن ‌جا با دیدن مردی ساده، متواضع و فقیر با لباس‌‌های مندرس و پاهایی خاک‌ آلود، متعجب شد!

مرد آن اطراف را کاملاً نگاه کرد اما کس دیگری را ندید.

بنابراین به مرد فقیر رو کرد و گفت : روز شما به ‌خیر.

مرد فقیر به ‌آرامی پاسخ داد: هیچ‌وقت روز شری نداشته‌ام !

پس مرد فاضل گفت: خداوند تو را خوشبخت کند !

مرد فقیر پاسخ داد: هیچ‌گاه بدبخت نبوده‌ام !!!

تعجب مرد فاضل بیش‌‌تر شد: همیشه خوشحال باشید…

مرد فقیر پاسخ داد: هیچ‌گاه غمگین نبوده‌ام !!!

مرد فاضل گفت: هیچ سر درنمی‌آورم. خواهش می‌کنم بیش‌تر به من توضیح دهید.

مرد فقیر گفت: با خوشحالی این‌کار را می‌کنم.

تو روزی خیر را برایم آرزو کردی درحالی‌که من هرگز روز شری نداشته‌ام زیرا در همه‌حال، خدا را ستایش می‌کنم.

اگر باران ببارد یا برف، اگر هوا خوب باشد یا بد، من هم‌چنان خدا را می‌پرستم.

اگر تحقیر شوم و هیچ انسانی دوستم نباشد، باز خدا را ستایش می‌کنم و از او یاری می‌خواهم بنابراین هیچ‌گاه روز شری نداشته‌ام…

تو برایم خوشبختی آرزو کردی در حالی‌که من هیچ‌وقت بدبخت نبوده‌ام زیرا همیشه به درگاه خداوند متوسل بوده‌ام و می‌دانم هرگاه که خدا چیزی بر من نازل کند، آن بهترین است و با خوشحالی هر آن‌چه را برایم پیش‌بیاید، می‌پذیرم.

سلامت یا بیماری، سعادت یا دشمنی، خوشی یا غم، همه‌ هدیه‌هایی از سوی خداوند هستند…

تو برایم خوشحالی آرزو کردی، در حالی‌که من هیچ‌گاه غمگین نبوده‌ام

زیرا عمیق‌ترین آرزوی قلبی من، زندگی‌کردن بنا بر خواست و اراده‌ی خداوند است …

سعادتمند کسی است که به مشکلات زندگی بخندد ( شکسپیر)


نویسنده : گلپونه
داستان خواندنی “میوه شب یلدا”

شب سردی بود ….

پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن …

شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت …

پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه …

رفت نزدیک تر …

چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود …

با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه …

میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه وبقیه رو بده به بچه هاش …

هم اسراف نمیشد هم بچه هاش شاد میشدن …

برق خوشحالی توی چشماش دوید ..دیگه سردش نبود !

پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه ….

تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت : دست نزن نِنه !

وَخه برو دُنبال کارت !

پیرزن زود بلند شد …خجالت کشید !

چند تا از مشتریها نگاهش کردند !

صورتش رو قرص گرفت … دوباره سردش شد !

راهش رو کشید رفت …

چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد : مادر جان …مادر جان !

پیرزن ایستاد … برگشت و به زن نگاه کرد !

زن مانتویی لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم !

سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه … موز و پرتغال و انار ….

پیرزن گفت : دستِت دَرد نِکُنه نِنه….. مُو مُستَحق نیستُم !

زن گفت : اما من مستحقم مادر من …

مستحق دعای خیر …

اگه اینارو نگیری دلمو شکستی !

جون بچه هات بگیر !

زن منتظر جواب پیرزن نموند …

میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد …

پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد …

قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش …

دوباره گرمش شده بود …

با صدای لرزانی گفت : پیر شی ننه …. پیر شی !

الهی خیر بیبینی ای شب چله مادر بله دوستان ، شب یلدا همه دور هم در طولانی ترین شب سال سرگرم خوردن آجیل و میوه و گرم گفتگوی های خودمون هستیم ، و دوست داریم که این شب تموم نشه !

آیا تا به حال فکر کردید کسانی هستن که توی این سرما بدون خونه و سرپناه با شکم گرسنه از خدا میخواد این شب سرد هرچه زودتر تموم بشه . . . ؟


نویسنده : گلپونه
كفش هاي طلايي

تا كريسمس چند روز بيشتر نمانده بود و جنب و جوش مردم براي خريد هديه كريسمس روزبه روز بيشتر مي شد . من هم به فروشگاه رفته بودم و براي پرداخت پول هدايايي كه خريده بودم ، در صف صندوق ايستاده بودم . جلوي من دو بچه كوچك ، پسري 5 ساله و دختري كوچكتر ايستاده بودند . پسرك لابس مندرسي بر تن داشت ، كفشهايش پاره بود و چند اسكناس را در دستهايش مي فشرد . لباس هاي دخترك هم دست كمي از مال برادرش نداشت ولي يك جفت كفش نو در دست داشت . وقتي به صندوق رسيديم ، دخترك آهسته كفشها را روي پيشخوان گذاشت . چنان رفتار مي كرد كه انگار گنجينه اي پر ارزش را در دست دارد . صندوقدار قيمت كفشها را گفت :« 6 دلار » . پسرك پولهايش را روي پيشخوان ريخت و آنها را شمرد : 3 دلار و 15 سنت . بعد رو به خواهرش كرد و گفت : « فكر كنم بايد كفشها را بگذاري سر جايش ... » دخترك با شنيدن اين حرف به شدت بغض كرد و با گريه گفت : « نه !نه! پس مامان تو بهشت با چي راه بره ؟ » پسرك جواب داد : « گريه نكن ، شايد فردا بتوانيم پول كفشها را در بياوريم . » من كه شاهد ماجرا بودم ، به سرعت 3 دلار از كيفم بيرون آوردم و به صندوقدار دادم . دخترك دو بازوي كوچكش را دور من حلقه كرد و با شادي گفت : « متشكرم خانم ... متشكرم خانم » به طرفش خم شدم و پرسيدم : «منظورت چي بود كه گفتي : پس مامان تو بهشت با چي راه بره ؟ » پسرك جواب داد : « مامان خيلي مريض است و بابا گفته كه ممكنه قبل از عيد كريسمس به بهشت بره ؟ » دخترك ادامه داد : « معلم ما گفته كه رنگ خيابانهاي بهشت طلايي است ، به نظر شما اگه مامان با اين كفشهاي طلايي تو خيابانهاي بهشت قدم بزنه ، خوشگل نمي شه ؟ » چشمانم پر از اشك شد و در حالي كه به چشمان دخترك نگاه مي كردم ، گفتم : « چرا عزيزم ، حق با تو است ، مطمئنم كه مامان شما با اين كفشها تو بهشت خيلي قشنگ ميشه ! »

 

كتاب « نشان لياقت عشق »‌ برگردان بهنام زاده


نویسنده : گلپونه
شمع فرشته

مردي كه همسرش را از دست داده بود ، دختر سه ساله اش را بسيار دوست مي داشت . دخترك به بيماري سختي مبتلا شد ، پدر به هر دري زد تا كودك سلامتي اش را دوباره به دست آورد ، هرچه پول داشت براي درمان او خرج كرد ولي بيماري جان دخترك را گرفت و او مرد . پدر در خانه اش را بست و گوشه گير شد . با هيچكس صحبت نمي كرد و سركار نمي رفت . دوستان و آشنايانش خيلي سعي كردند تا او را به زندگي عادي برگردانند ولي موفق نشدند . شبي پدر روياي عجيبي ديد . ديد كه در بهشت است و صف منظمي از فرشتگان كوچك در جاده اي طلايي به سوي كاخي مجلل در حركت هستند . هر فرشته شمعي در دست داشت و شمع همه فرشتگان بجز يكي روشن بود . مرد وقتي جلوتر رفت و ديد كه فرشته اي كه شمعش خاموش است ، همان دختر خودش است . پدر فرشته غمگينش را در آغوش گرفت و او را نوازش داد ، از او پرسيد : دلبندم ، چرا غمگيني ؟ چرا شمع تو خاموش است ؟ دخترك به پدرش گفت : بابا جان ، هر وقت شمع من روشن مي شود ، اشكهاي تو آن را خاموش مي كند و هر وقت تو دلتنگ مي شوي ، من هم غمگين مي شوم . پدر در حالي كه اشك در چشمانش حلقه زده بود ، از خواب پريد .

 

كتاب « نشان لياقت عشق »‌ برگردان بهنام زاده


نویسنده : گلپونه
قدرت کلمات

چند غورباغه از جنگلی عبور میکردند که ناگهان ۲ تا از آنها به داخل چاهی عمیق میفتند ..بقیه غورباقه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند گودال چقدر عمیق است به آن ۲ گفتند : چاره ای نیست شما به زودی میمیرید .. ۲ غورباقه این حرف ها را نادیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیددند که از گودال بیرون آیند ..اما دائما غورباقه های دیگر به انها میگفتند دست از تلاش بردارید..چون نمیتوانید خارج شوید ...به زودی خواهید مرد.. بالاخره یکی از ۲ غورباقه تسلیم شد و به داخل اعماق گودال افتاد و مرد..اما غورباقه دیگر حداکثر توانش را برای بیرون آمدن به کار گرفت ..بقیه غورباقه ها فریاد میزدند که دست از تلاش بردار اما او با توان بیشتری تلاش کرد و بالاخره خارج شد ... وقتی بیرون آمد بقیه از او پرسیدند مگر صدای ما را نمیشنویدی ..؟؟؟ معلوم شد که غورباقه ناشنواست ..او در تمام مدت فکر میکرده که دیگران وی را تشویق میکنند .


نویسنده : گلپونه
استخر

مرد جوان مسيحي كه مربي شنا و دارنده چندين مدال المپيك بود ، به خدا اعتقادي نداشت. او چيزهايي را كه درباره خدا و مذهب مي شنيد مسخره ميكرد. شبي مرد جوان به استخر سرپوشيده آموزشگاهش رفت. چراغ خاموش بود ولي ماه روشن بود و همين براي شنا كافي بود. مرد جوان به بالاترين نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز كرد تا درون استخر شيرجه برود. ناگهان، سايه بدنش را همچون صليبي روي ديوار مشاهده كرد. احساس عجيبي تمام وجودش را فرا گرفت. از پله ها پايين آمد و به سمت كليد برق رفت و چراغ را روشن كرد. آب استخر براي تعمير خالي شده بود!


نویسنده : گلپونه
نشان لیاقت عشق

فرمانروایی که می کوشید تا مرزهای جنوبی کشورش را گسترش دهد، با مقاومتهای سرداری محلی مواجه شد و مزاحمتهای سردار به حدی رسید که خشم فرمانروا را برانگیخت و بنابراین او تعداد زیادی سرباز را مامور دستگیری سردار کرد. عاقبت سردار و همسرش به اسارت نیروهای فرمانروا درآمدند و برای محاکمه و مجازات با پایتخت فرستاده شدند. فرمانروا با دیدن قیافه سردار جنگاور تحت تاثیر قرار گرفت و از او پرسید: ای سردار، اگر من از گناهت بگذرم و آزادت کنم، چه می کنی؟ سردار پاسخ داد: ای فرمانروا، اگر از من بگذری به وطنم باز خواهم گشت و تا آخر عمر فرمانبردار تو خواهم بود. فرمانروا پرسید: و اگر از جان همسرت در گذرم، آنگاه چه خواهی کرد؟ سردار گفت: آنوقت جانم را فدایت خواهم کرد! فرمانروا از پاسخی که شنید آنچنان تکان خورد که نه تنها سردار و همسرش را بخشید بلکه او را به عنوان استاندار سرزمین جنوبی انتخاب کرد. سردار هنگام بازگشت از همسرش پرسید: آیا دیدی سرسرای کاخ فرمانروا چقدر زیبا بود؟ دقت کردی صندلی فرمانروا از طلای ناب ساخته شده بود؟ همسر سردار گفت: راستش را بخواهی، من به هیچ چیزی توجه نکردم. سردار با تعجب پرسید: پس حواست کجا بود؟ همسرش در حالی که به چشمان سردار نگاه می کرد به او گفت: تمام حواسم به تو بود. به چهره مردی نگاه می کردم که گفت حاضر است به خاطر من جانش را فدا کند!


نویسنده : گلپونه
راه بهشت از پائولو کوئیلو

مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند. هنگام عبوراز کنار درخت عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدت‌ها طول می‌کشد تامرده‌ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند…! پیاده ‌روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می‌ ریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی باسنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود که آب زلالی از آن جاری بود. رهگذررو به مرد دروازه ‌بان کرد و گفت: "روز بخیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟" دروازه‌بان: "روز به خیر، اینجا بهشت است." - "چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه‌ایم." دروازه ‌بان به چشمه اشاره کرد و گفت: "می‌توانید وارد شوید و هر چقدر دلتان می‌خواهد بنوشید." - اسب و سگم هم تشنه‌اند. نگهبان:" واقعأ متأسفم . ورود حیوانات به بهشت ممنوع است." مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. ازنگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند،به مزرعه‌ای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازه‌ای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز می‌شد. مردی در زیر سایه درخت‌ها دراز کشیده بود وصورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود. مسافر گفت: " روز بخیر!" مرد با سرش جواب داد. - ما خیلی تشنه‌ایم . من، اسبم و سگم. مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگ‌ها چشمه‌ای است. هرقدر که می‌خواهیدبنوشید. مرد، اسب و سگ به کنار چشمه رفتند و تشنگی‌شان را فرو نشاندند. مسافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، می‌توانید برگردید. مسافر پرسید: فقط می‌خواهم بدانم نام اینجا چیست؟ - بهشت! - بهشت؟!! اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است! - آنجا بهشت نیست، دوزخ است. مسافر حیران ماند:" باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می‌شود! " - کاملأ برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می‌کنند!!! چون تمام آنهایی که حاضرندبهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا می‌مانند...

بخشی از کتاب "شیطان و دوشزه پریم " اثر پائولو کوئیلو


نویسنده : گلپونه
اگر کوسه ها آدم بودند

دختر کوچولوی صاحبخانه از آقای "کی "

پرسید: اگر کوسه ها آدم بودند با ماهی های کوچولو مهربانتر میشدند؟

آقای کی گفت:البته !

اگر کوسه ها آدم بودند توی دریا برای ماهی هاجعبه های محکمی میساختند

همه جور خوراکی توی آن می گذاشتند

مواظب بودند که همیشه پر آب باشد

هوای بهداشت ماهی های کوچولو را هم داشتند

برای آنکه هیچوقت دل ماهی کوچولو نگیرد

گاه گاه مهمانی های بزرگ بر پا میکردند

چون که گوشت ماهی شاد از ماهی دلگیر لذیذتر است

برای ماهی ها مدرسه می ساختند وبه آنها یاد می دادند

که چه جوری به طرف دهان کوسه شنا کنند

درس اصلی ماهی ها اخلاق بود

به آنها می قبولاندند که زیبا ترین و باشکوه ترین کار برای یک ماهی این است

که خودش را در نهایت خوشوقتی تقدیم یک کوسه کند

به ماهی کوچولو یاد می دادند که

چطور به کوسه ها معتقد باشند

وچه جوری خود را برای یک آینده زیبا مهیا کنند

آینده یی که فقط از راه اطاعت به دست میایید

اگر کوسه ها آدم بودند

در قلمروشا ن البته هنر هم وجود داشت

از دندان کوسه تصاویر زیبا ورنگارنگی می کشیدند

ته دریا نمایشنامه یی روی صحنه می آوردند که

در آن ماهی کوچولو های قهرمان شاد وشنگول به دهان کوسه ها شیرجه میرفتند

همراه نمایش آهنگهای محسور کننده یی هم می نواختند که

بی اختیار ماهی های کوچولو را به طرف دهان کوسه ها می کشاند

در آنجا بی تردید مذهبی هم وجود داشت که

به ماهی ها می آموخت "زندگی واقعی در شکم کوسه ها اغاز میشود"

"برتولد برشت"


نویسنده : گلپونه
نقشه شکست خورده

آن روز صبح یک دسته صورتحساب تازه رسیده بود . نامه شرکت بیمه ، از لغو شدن قرارداد هایشان خبر می داد. زن آه کشید و با نگرانی از جا برخاست تا شوهرش را در جریان بگذارد. آشپزخانه بوی گاز می داد. روی میز کار شوهرش نامه ای پیدار کرد . «...پول بیمه عمر من برای زندگی تو و بچه ها کافی خواهد بود...»

نوشته Monica Ware

ترجمه گیتا گرگانی


نویسنده : گلپونه
برنامه نویس و مهندس

یک برنامه‌نویس و یک مهندس در یک مسافرت طولانى هوائى کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند. برنامه‌نویس رو به مهندس کرد و گفت: مایلى با همدیگر بازى کنیم؟ مهندس که می‌خواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشید. برنامه‌نویس دوباره گفت: بازى سرگرم‌کننده‌اى است. من از شما یک سوال می‌پرسم و اگر شما جوابش را نمی‌دانستید ۵ دلار به من بدهید. بعد شما از من یک سوال می‌کنید و اگر من جوابش را نمی‌دانستم من ۵ دلار به شما می‌دهم. مهندس مجدداً معذرت خواست و چشمهایش را روى هم گذاشت تا خوابش ببرد. این بار، برنامه‌نویس پیشنهاد دیگرى داد. گفت: خوب، اگر شما سوال مرا جواب ندادید ۵ دلار بدهید ولى اگر من نتوانستم سوال شما را جواب دهم ۵٠ دلار به شما می‌دهم. این پیشنهاد چرت مهندس را پاره کرد و رضایت داد که با برنامه‌نویس بازى کند. برنامه‌نویس نخستین سوال را مطرح کرد: «فاصله زمین تا ماه چقدر است؟» مهندس بدون اینکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به برنامه‌نویس داد. حالا نوبت خودش بود. مهندس گفت: «آن چیست که وقتى از تپه بالا می‌رود ۳ پا دارد و وقتى پائین می‌آید ۴ پا؟» برنامه‌نویس نگاه تعجب آمیزى کرد و سپس به سراغ کامپیوتر قابل حملش رفت و تمام اطلاعات موجود در آن را مورد جستجو قرار داد. آنگاه از طریق مودم بیسیم کامپیوترش به اینترنت وصل شد و اطلاعات موجود در کتابخانه کنگره آمریکا را هم جستجو کرد. باز هم چیز بدرد بخورى پیدا نکرد. سپس براى تمام همکارانش پست الکترونیک فرستاد و سوال را با آنها در میان گذاشت و با یکى دو نفر هم گپ (chat) زد ولى آنها هم نتوانستند کمکى کنند. بالاخره بعد از ۳ ساعت، مهندس را از خواب بیدار کرد و ۵٠ دلار به او داد. مهندس مودبانه ۵٠ دلار را گرفت و رویش را برگرداند تا دوباره بخوابد. برنامه‌نویس بعد از کمى مکث، او را تکان داد و گفت: «خوب، جواب سوالت چه بود؟» مهندس دوباره بدون اینکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به برنامه‌نویس داد و رویش را برگرداند و خوابید ...


نویسنده : گلپونه
مرام ما ایرانیان

پدر فلسفه اردیسم "حکیم ارد بزرگ" جمله بسیار عبرت آموزی دارد او می گوید : (از مردم غمگین نمی توان امید بهروزی و پیشرفت کشور را داشت .) و در جای دیگر می گوید : (آنکه شادی را پاک می کند ، روان آدمیان را به بند کشیده است . ) شادی پی و بن شتاب دهنده رشد و بالندگی جامعه است شاید اگر این موضوع مورد توجه سلوکیان غم پرست و جنگجویان عرب و مغولهای متجاوز بود دامنه حضور آنها در سرزمین های تحت سیطره شان بیش از آن می شد که امروز در تاریخ می خوانیم . آنچه ایرانیان را محبوب جهانیان نموده وجود خصلت شادی و بزم در میان آنان در طی تاریخ بوده است . خویی که با سکته هایی روبرو بوده اما پاک شدنی نیست . شادی ریشه در پاک زیستی ما دارد برای همین استثمارگر و یاغی نشدیم چون شادی را در دوستی دیدیم همانگونه که ارد بزرگ می گوید : (شادی کجاست ؟ جایی که همه ارزشمند هستند .) عزت و احترام هم را حفظ می کنیم و یکدیگر را دوست می داریم و به حقوق خویش و هم میهنانمان احترام می گذاریم اینست مرام ما ایرانیان ...


نویسنده : گلپونه

مزدا 323 قرمز رنگ، تا به نزدیکی دختر جوان رسید به طور ناگهانی ترمز کرد . خودرو چند قدم جلوتر از دختر جوان از حرکت ایستاد ، اما راننده، خودرو را به عقب راند، تا جایی که پنجره جلو دقیقا روبروی دختر جوان قرار گرفت این اولین خودرویی نبود که روبروی دختر توقف می کرد ، اما هریک از آنها با بی توجهی دختر جوان به راه خود ادامه می دادند . دختر جوان، مانتوی مشکی تنگی به تن کرده بود که چند انگشتی از یک پیراهن بلند تر بود . شلواری هم که تن دخترک بود ،همچون مانتویش مشکی بود و تنگ می نمود که آن هم کوتاه بود و تا چند سانتی پایین تر از زانو را می پوشاند . به نظر می آمد که شلوار به خودی خود کوتاه نیست و انتهای ساق آن به داخل تا شده . دختر جوان نتوانست اهمیتی به مزدای قرمز رنگ ندهد . سرش را به داخل پنجره خم کرد و به راننده گفت :" بفرمایید؟" . مزدا مسافری نداشت . راننده آن پسر جوان و خوش چهره ای بود که عینک دودی ظریفی به چشم داشت . پسر جوان بدون معطلی و با بیانی محترمانه گفت : " خوشحال میشم تا جایی برسونمتون". دختر جوان گفت : "صادقیه میرما". پسر جوان بی درنگ سرش را به نشانه تائید تکان داد و پاسخ داد : " حتماً، بفرمایید بالا ". دخترک با متعجب ساختن پسر جوان، صندلی عقب را برای نشستن انتخاب کرد .چند لحظه ای از حرکت خودرو نگذشته بود که دختر جوان ، در حالی که روسری کوچک و قرمز خود را عقب و جلو می کشید و موهای سرازیر شده در کنار صورتش را نظم می داد ،گفت :" توی ماشینت چیزی برای گوش کردن نیست " - البته . پسر جوان ،سپس پخش خودرو را روشن کرد . صدای ترانه ای انگلیسی زبان به گوش رسید . از آینه به دختر جوان نگاهی انداخت و با همان لبخند ظریفش که از ابتدا بر لب داشت گفت :"کریس دبرگ هست ، حالا خوشتون نمیاد عوضش کنم ". دخترک با شنیدن حرف پسرجوان ،خنده تمسخر آمیزی سر داد . - ها ها ها ، این که اریک کلاپتون . نمیشنوی مگه ، انگلیسی می خونه . اصلا کجاش شبیه کریس دبرگ! - اِه ، من تا الان فکر می کردم کریس دبرگ . مثل اینکه خیلی خوب اینا رو می شناسید ها . دخترک ، قیافه ای به خود گرفت و ادامه داد: " اِی ، کمی " - پس کسی طرف حسابمه که خیلی موسیقی حالیشه . من موسیقی رو خیلی دوست دارم ، اما الان اونقدر مشغله ذهنی دارم که حال و حوصله موسیقی کار کردن رو ازم گرفته . دخترک لبخندی زیرکانه زد و با لحنی کش دار گفت:" ای بابا، بسوزه پدر عاشقی . چی شده ، راضی نمیشه ؟" - نه بابا، من تا حالا عاشق نشده ام . البته کسی رو پیدا نکرده ام که عاشقش بشم ، و اگرنه اگه مورد خوبی پیش بیاد ، از عاشقی هم بدم نمیاد . اصل قضیه اینه که، قبل از اینکه با ماشین بزنم بیرون و در خدمت شما باشم ، توی خونه با بابام دعوام شد . - آخی ، سرچی؟ لابد پول بهت نمی ده - نه ، تنها چیزی که میده پول . مشکل اینجاست که فردا دارم می رم بروکسل، اونوقت این آقا گیر داده بمون توی شرکت کار داریم . با گفتن این جملات توسط پسر جوان ، دخترک، با اینکه سعی می کرد به چهره اش هویدا نشود ، اما کاملا چهره اش دگرگون شد و با لحنی کنجکاوانه پرسید: " اِه، بروکسل چی کار داری؟ " - دایی ام چند سالی هست که اونجاست . بعد از سه چهار ماه کار مداوم ، می خواستم برم اونجا یه استراحتی بکنم؟ دخترک بادی به غبغب انداخت و سریع پاسخ داد: - اتفاقا من هم یک هفته پیش از اسپانیا برگشتم. - اِه، شما هم اونجا فامیل دارید؟ کدوم شهر. - فامیل که نداریم ، برای تفریح رفته بودم ونیز. پسر جوان نیشخندی زد و گفت : اصلا ولش کن بابا ، اسم قشنگتون چیه؟ - من دایانا هستم. اسم تو چیه، چند سالته؟ چه کاره ای؟ - چه خبره؟ یکی یکی بپرسید، این جوری آدم هول میشه ... اولاً این که اسم خیلی قشنگی دارید ، یکی از اون معدود اسم هایی که من عاشقشونم . اسم خودم سهیل ، 25 سالمه و پیش بابام که کارگذار بورس کار می کنم . خوب حالا شما دخترک با شنیدن این حرفهای سهیل ، چهره اش گلگون شد و به تشویش افتاد . - من که گفتم ، اسمم دایاناست . 23 سالمه و کار هم نمی کنم . خونمون سمت الهیه است و الان هم محض تفریح دارم می رم صادقیه . تا حالا بوتیک های اونجا نرفته ام . با یکی از دوستام اونجا قرار گذاشته ام تا بوتیک هاش رو ببینیم و اگه چیز قشنگی هم بود بخریم . - همین چیزایی هم که الان پوشیده اید خیلی قشنگه ها. دایانا ، گره کوچک روسریش را باز کرد و بار دیگر گره کرد . سپس گفت: - اِی ، بد نیست . اما دیگه یک ماهی هست که خریدمشون . خیلی قدیمی شده اند ... . ولش کن ، اصلا از خودت بگو ، گفتی موسیقی کار نکرده ای و دوست داری کار کنی ، آره؟ - چرا ، تا چند سال پیش یه مدتی پیانو کار می کردم. دخترک ، سعی می کرد دلبرانه سخن وری کند ، اما ناگهان به جوشش افتاد ، طوری که منقطع صحبت می کرد و کلمات را دستپاچه بیان می کرد. -ای وای، من عاشق پیانو ام . خیلی دوست دارم پیانو کار کنم ، یعنی یه مدتی هست که کلاسش رو می رم ، اما هنوز خیلی بلد نیستم . ... اصلا اینجوری نمیشه، نگه دار بیام جلو بشینم راحت تر حرف بزنیم . سهیل ، بی ردنگ خودرو را متوقف کرد . دایانا هم سریع پیاده شد و به صندلی جلو رفت . -دایانا خانوم ، داریم می رسیما . - دایانا خانوم کیه؟ دایانا ... . ولش کن ، فعلا عجله ندارم . بهتره چند دقیقه دیگه هم با هم باشیم . آخه من تازه تو رو پیدا کرده ام . تو که مخالفتی نداری ؟ - نه ، من که اومده بودم حالی عوض کنم . حالا هم کی بهتر از تو که حالم رو عوض کنه . فقط باید عرض کنم که الان ساعت نه و نیمه ، حواست باشه که دیرت نشه . دخترک با شنیدن صحبت های سهیل، وقتی متوجه ساعت شد، چهره اش رنجور شد و در حالی که لب خود رابا اضطراب می گزید ، گفت: -آره راست میگی ... پس حداقل یه چند دقیقه ای ماشینت رو دور فلکه نگه دار ، باهات کار دارم . سهیل ، با قبول کردن حرفهای دایانا ، حوالی میدان که رسید ، خودرو را متوقف کرد . روی خود را به دخترک کرد و کمرش را به در تکیه داد . عینک دودی را از چشمانش برداشت .چهره ای نسبتا گیرا داشت . ته ریشی به صورتش بود و موهایی ژولیده داشت که تا گوشش را می پوشانید . پخش خودرو را خاموش کرد و سپس با همان لبخندی که بر لب داشت گفت : - بفرمایید. دیگر کاملا از ظاهر و طرز صحبت دخترک می شد پی به هیجانش برد. - موبایلت ... شماره موبایلت رو بده، البته اگه ممکنه . پسر جوان لحظه ای فکر کرد و سپس گوشی همراه خود را از روی داشبورد- پشت فرمان برداشت . آن را به سمت دایانا دراز کرد. - بگیر ، زنگ بزن گوشی خودت که هم شماره تو روی موبایلم ثبت بشه و هم شماره من روی موبایل تو بیفته . فقط صبر کن روشنش کنم ... اونقدر اعصابم خورد بود که گوشی رو خاموش کردم . دایانا ، به محض دیدن گوشی گران قیمت سهیل به وجد آمد . اما سریع شوق خود را کتمان کرد و فقط به گفتن"کوشی خوبی داری ها" قناعت کرد . - قابلت رو نداره . اتفاقا باید عوضش کنم ، خیلی یوغره. - خوب ، ممنون . فقط بگو کی می تونیم همدیگه رو دوباره ببینیم . - ببینم چی میشه . اگه فردا برم بروکسل که هیچ، اما اگه تهران بودم یه کاریش می کنم . اصلا بهم زنگ بزن . - باشه ... پس من می رم .فعلا خداحافظ . - خوشحال شدم،...خداحافظ . ... زنگ یادت نره . دختر جوان ، درحالی که احساس مسرت می کرد ، با گامهایی لرزان (از شوق) از خودرو خارج شد . هر چند قدمی که بر می داشت ،سرش را برمی گرداند و مزدا را نگاه می کرد و دستی برای سهیل تکان می داد . پس از دور شدن دایانا ، سهیل از داخل خودرو پیاده شد و طوری که دایانا متوجه نمی شد، او را تعقیب کرد . حوالی همان میدان بود که دایانا روی صندلی های یک ایستگاه اتوبوس نشست . سهیل ، گوشه ای لابلای جمعیت در حال گذر ، خود را پنهان کرده بود و دایانا را نظاره می کرد . دایانا دستش را به ساق شلوار خود انداخت و تایی که از داخل داده بود را باز کرد . شلواردیگر کوتاه نبود . از داخل کیفی که بر روی دوشش بود مقنعه ای بیرون آورد و در لحظه ای کوتاه آنرا سر کرد و از زیر مقنعه ، تکه پارچه ای که بر سرش بود ، بیرون کشید . از داخل همان کیف ، آینه کوچکی خارج کرد و با یک دستمال کوچک ، از آرایش غلیظی که روی صورتش بود کاست . موهای خرمایی رنگش را که روی صورتش سرازیر شده بود ، داخل مقنعه کرد و با آمدن اولین اتوبوس ، از محل خارج شد . سهیل در طول دیدن این صحنه ها ، همچنان لبخند بر لب داشت . با رفتن دایانا، سهیل به سمت مزدا حرکت کرد . به خودرو که نزدیک می شد زنگ موبایلی که همراهش بود ، به صدا در آمد. سهیل بلافاصله پاسخ داد: - بله؟ صدای خواهش های پسر جوانی از آنسوی گوشی آمد . - سلام ، آقا هر چی می خوایی از تو ماشین بردار ، فقط ماشین رو سالم بهم تحویل بده . تو رو خدا ، بگو کجاست بیام ببرم ... - خوب بابا ، چه خبرته . تا تو باشی و در ماشینت رو برای آب هویج گرفتن باز نزاری ... ببینم به پلیس هم زنگ زدی ؟ - نه ، به جون شما نه ، فقط تو رو خدا ماشین رو بده . - جون من قسم نخور ، من که می دونم زنگ زده ای ...ولی عیبی نداره ، آدرس می دم بیا ... فقط یه چیزی ، این یارویی که سی دیش توی ماشینت بود کی بود؟ - کی ؟ اون خارجیه ؟ ... استینگ بود ، استینگ . - هه هه ... یه چیز دیگه هم می پرسم و بعدش آدرس رو می دم ؛ ونیز توی اسپانیاست ؟ - ونیز؟ نه بابا، ونیز که توی ایتالیاست ... آقا داری مسخره ام می کنی ، آدرس رو بده دیگه ... - نه ، داشتم جدول حل می کردم . مزدای قرمزت ، ضلع جنوبی صادقیه پارک شده . گوشیت رو می زارم توی ماشین ، ماشین رو هم می بندم و سوییچ رو می اندازم توی سطل آشغالی که کنار ماشینته . راستی یه دایانا خانوم هم بهت زنگ می زنه ، یه دختر خوشگل،... برو حالش رو ببر ، برات مخ هم زدم ،... خداحافظ!!!


نویسنده : گلپونه
ماست مالی

هنگام عروسی محمدرضا شاه پهلوی و زن مصری اش فوزیه در سال 1317 خورشیدی چون مقرر بود میهمانان مصری و همراهان عروس به وسیلۀ راه آهن جنوب به تهران وارد شوند از طرف دربار و شهربانی دستور اکید صادر شده بود که دیوارهای تمام دهات طول راه و خانه های دهقانی مجاور خط آهن را سفید کنند. در یکی از دهات چون گچ در دسترس نبود بخشدار دستور می دهد که با کشک و ماست که در آن ده فراوان بوده دیوارها را موقتاً سفید نمایند، و به این منظور با پولی که از کدخدای ده می گیرند و با خرید مقدار زیادی ماست کلیۀ دیوارها را ماست مالی کردند. قدمت ریشۀ تاریخی این اصطلاح ( ماست مالی) ازشصت سال نمی گذرد، و ماجرای این ماست مالی مدت ها موضوع اصلی شوخی های محافل و مجالس بود . حکیم ارد بزرگ می گوید : (فرمانروایان تنها پاسخگوی زمان حال خویش نیستند آنها به گذشتگان و آیندگان نیز پاسخگویند) . به یقین الان همه خوانندگان این حکایت در ذهنشان این سئول نقش می بندد که محمدرضا پهلوی و پدرش رضا شاه که در آن زمان زنده بود در بهبه جنگ جهانی دوم و آن همه خطر که ایران را تهدید می کرد چون سه سال بعد از تاریخ این ازدواج ، نیروهای متفقین به ایران حمله نمودند چطور ذهنشان درگیر این حاشیه های خنده آور بوده است کاش در پی تجهیز قشون و سرباز بودند به جای رنگ و لعاب ...


نویسنده : گلپونه