ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 3
بازدید ماه : 72
بازدید کل : 109147
تعداد مطالب : 233
تعداد نظرات : 64
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


<-PollName->

<-PollItems->

آمار وبلاگ:

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 3
بازدید ماه : 72
بازدید کل : 109147
تعداد مطالب : 233
تعداد نظرات : 64
تعداد آنلاین : 1

1 2 3

1-هدیه

فروشنده پرسيد:شما نمي خواهيد واسه همسرتون چيزي بخريد؟

مرد با دست پاچگي ماهيتابه ي بزرگي برداشت.

آن را برانداز کرد.سری برای فروشنده تکان داد:همین خوبه.

زن با دلخوری از فروشگاه خارج شد.


۲ ـ دوست داشتن

- تو منو بيشتر دوست داري يا مامانُ؟

دخترك كمي فكر كرد:اول تو روُ.نه، اول هر دوتاتون ُ

صورت مرد را بوسيد:تو اول منو دوست داري يا مامانُ ؟

مرد بدون اين كه فكر كند،جواب داد:معلومه عزيزم كه تو رو دوست دارم.

- مامان چي؟

- اون منُ تو رو ول كردُ رفت.

دخترك لبخند زد:بر مي گرده.

من كه مي دونم هنوز دوستش داري.

و چرخ هاي ويلچر را به حركت در آورد.


۳ ـ ساعت

زن به ساعت نگاه كرد:چي شده اين وقت روز تماس گرفتي؟

دلم برات تنگ شده بود. منم منتظرت بودم!!

نویسنده : گلپونه
سرد و گرم

دخترك دكمه هاي كت مادربزرگ را كه زمستان سه سال پيش مرده بود تو تن آدم برفي فرو كرد و عقب ايستاد.

او را تماشا كرد و

لبخند زنان گفت:حالا تواَم واسه خودت يه دست لباس گرم داري.

نویسنده : گلپونه
به نظرت کار درستیه؟!

زن جوان با دست لرزان قاب عکس خوابیده روی دراور را برداشت.

آن را محکم به سینه فشرد.

خواست به عکس نگاه کند که سوال جوان او را متوجه خود کرد.

- نگفتی؟!

زن قاب را آهسته زیر تخت گذاشت.

بغض را فرو داد و گفت:دیگه برام مهم نیست چی پیش می آد!!!

نویسنده : گلپونه
دوستش داری؟

دوستش داری؟

زن جوان به نشانه تایید چشم بر هم گذاشت.

اشک روی گونه اش سر خورد و روی برگ یک از گلها افتاد.

دلیل تموم کم محلی هات ام اون بود؟ درسته.

مرد دو بار با دست روی زانو زد:آخه چرا اون؟!

زن رو گرداند.

با دیدن او لبخند زد:واسه این که... رو به مرد کرد:تا حالا بهم آزار نرسونده.دوستم داره.

مرد نیش خند زد:خودش بهت گفت؟

درسته که بی زبونه ولی نگاه نگرونش برام حرف می زنه.

مرد ایستاد.

با انگشت اشاره دو سه بار به گیج گاه زد:دیوونه شدی. و رفت.

چندمتر آن سو تر گوشه ایی مخفی شد.

ن دو را دید که روبروی هم نشسته اند.

زن سیبی جلوی او گرفت او به آرامی سیب را گرفت.

آن را بویید و دوباره به زن برگرداند.

و با اشاره ی دست از او خواست تا به سیب گاز بزند.

چند روز بعد زن در سانحه ی رانندگی به شدت مجروح شد و تا چند ماه قادر به انجام کار نبود.

روزی که به سر کار برگشت او را ندید.

نگران و مضطرب سراغ او را از همکارش گرفت.

مرد آه کشید:متاسفم.پیتر از غصه ی دوری شما مرد.

دو هفته لب به غذا نزد.

زن چند شاخه گل از باغچه چید.

به کنار باغچه ی او رفت.

دسته گل را جلوی در گذاشت.

دست به سینه ایستاد.

با صدای بغض آلود گفت:همیشه به یادتم پیتر.

شامپانزه ی مهربون.

نویسنده : گلپونه
نگاه

روی گونه ی او دست کشید.دو چشم او را بوسید.

سرخ شد و سر پایین انداخت.

با دست راست موهای او را از رو پیشانی اش پس زد:خجالت نکش.

تکه شیرینی ی گوشه ی لب اش را با ناخن کند

. -دست خودم نیست.شیرینی دوست دارم.

-دردت که نگرفت؟

-نه.دستت درد نکنه. او رابه دیوار زد:عقب ایستاد.

آب دهان را قورت داد:دلم برات تنگ شده.

- دروغ؟! نه.

زن پرسید:با کی حرف می زنه؟

پرستار زیر چشمی مرد جوان را از نظر گذراند:

با قاب عکس نامزد اش.

زن دور وبر را نگاه کرد و کنجکاوانه پرسید:کدوم قاب عکس!؟

نویسنده : گلپونه
چیزی واسه فکر کردن

داری به چی فکر م کنی؟

مرد به خود آمد.

دور و بر را از نظر گذراند.

با دیدن پرستار رو به دیوار ماتش برد.

شانه بالا انداخت:هیچی!

پرستار قرص را در دهان او گذاشت و لیوان آب را به او داد.

مرد بی آنکه از دیوار چشم بردارد قرص را فرو داد و آب نوشید.

پرستار لیوان را گرفت.به چشم مرد خیره شد.

با دستمال لب و دهان او را پاک کرد:

خوبه باز چیزی واسه فکر کردن داری!

مرد آب دهان را قورت داد:تو کسی رو داری ؛ به اش فکر کنی؟

پرستار ٬ لب ورچید:آره. یکی هست.

شانه بالا انداخت:ولی خیلی وقته به اش فکر نکردم.

نویسنده : گلپونه
مرد

تو دیگه واسه خودت مردی شدی.

پسرک به عکس مرد درون قاب که گوشه ی آن روبان مشکی خورده بود،

خیره شد.

در اتاق باز شد،

پشت زن لرزید.توان برگرداندن رویش را نداشت.

پتو کنار رفت.

زن آب دهان را قورت داد.

گرمای مطبوع را حس کرد که با نوازش دستی تمام تنش را ... دست روی ران زن کشید.

تمام تنش لرزید .

بی اختیار دست روی دست او گذاشت.

رو به او کرد .

سرش را محکم به سینه فشرد .

گریه امانش نداد..

پسرک،

به عکس درون قاب خیره شد.

انگار که با چشم به او اخم کرده بود و با لب به او لبخند می زد.

از کنار زن بلند شد.

به سراغ قاب رفت.

تپش قلب به سینه اش می کوبید.

قاب را خواباند.

نیم نگاهی به زن کرد.

ازاتاق بیرون رفت.

در را بست.

دوباره آن را گشود و تا نیمه باز گذاشت.

نویسنده : گلپونه
دوستت دارم‌ها را نگه می‌داری برای روز مبادا،

دوستت دارم‌ها را نگه می‌داری برای روز مبادا،

دلم تنگ شده‌ها را،

عاشقتم‌ها را…

این‌ جمله‌ها را که ارزشمندند الکی خرج کسی نمی‌کنی!

باید آدمش پیدا شود!

باید همان لحظه از خودت مطمئن باشی و باید بدانی که فردا،

از امروز گفتنش پشیمان نخواهی شد!

سِنت که بالا می‌رود کلی دوستت دارم پیشت مانده،

کلی دلم تنگ شده و عاشقتم مانده که خرج کسی نکرده‌ای و روی هم تلنبار شده‌اند!

فرصت نداری صندوقت را خالی کنی.!

صندوقت سنگین شده و نمی‌توانی با خودت بِکشی‌اش…

شروع می‌کنی به خرج کردنشان!

توی میهمانی اگر نگاهت کرد اگر نگاهش را دوست داشتی توی رقص

اگر پا‌به‌پایت آمد اگر هوایت را داشت

اگر با تو ترانه را به صدای بلند خواند توی جلسه

اگر حرفی را گفت که حرف تو بود

اگر استدلالی کرد که تکانت داد در سفر

اگر شوخ و شنگ بود

اگر مدام به خنده‌ات انداخت

و اگر منظره‌های قشنگ را نشانت داد برای یکی یک دوستت دارم خرج می‌کنی

 برا ی یکی یک دلم برایت تنگ می‌شود خرج می‌کنی!

یک چقدر زیبایی یک با من می‌مانی؟

بعد می‌بینی آدم‌ها فاصله می‌گیرند متهمت می‌کنند به هیزی…

به مخ‌زدن به اعتماد آدم‌ها!

سواستفاده کردن به پیری و معرکه‌گیری…

اما بگذار به سن تو برسند!

بگذار صندوقچه‌شان لبریز شود آن‌‌وقت حال امروز تو را می‌فهمند بدون این‌که تو را به یاد بیاورند غریب است دوست داشتن.

و عجیب تر از آن است دوست داشته شدن...

وقتی می‌دانیم کسی با جان و دل دوستمان دارد ...

و نفس‌ها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده؛

به بازیش می‌گیریم هر چه او عاشق‌تر،

ما سرخوش‌تر،

هر چه او دل نازک‌تر،

ما بی رحم ‌تر. تقصیر از ما نیست؛

تمامیِ قصه هایِ عاشقانه،

اینگونه به گوشمان خوانده شده‌اند

نویسنده : گلپونه
داستان عاشقانه و احساسی گل خشکیده

داستان زیبای شاخه گل خشکیده ،یکی از بینظیر ترین داستانهای عاشقانه میباشد، پیشنهاد میشود این داستان را بخوانید و از آن لذت ببرید! ”

 قد بالای ۱۸۰، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و …

این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند. توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم .

چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل از لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد . تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک کرده بودم ، همچون عکسی همه جا همراهم بود .

تا اینکه دیدار محسن ، برادر مرجان ، یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن را از قاب ذهنم بیرون کشید.

از این بهتر نمیشد. محسن همانی بود که میخواستم ( البته با کمی اغماض!) ولی خودش بود . همان قدر زیبا ،با وقار ، قد بلند ، با شخصیت و …

در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سالها عاشقش بوده ام و وقتی فردای آن روز مرجان قصه ی دلدادگی محسن به من را تعریف کرد ، فهمیدم که این عشق یکطرفه نیست. وای که آن روز ها چقدر دنیا زیباتر شده بود . رویاهایم به حقیقت پیوسته بود و دنیای واقعی در نظرم خیال انگیز مینمود.

به اندازه یی که گاهی وقت ها میترسیدم نکند همه ی اینها خواب باشد .

اما محسن از من مشتاق تر بود و به قدری در وصال مان عجله داشت که میخواست قبل از رفتن به سربازی به خواستگاری ام بیاید و با هم نامزد بشویم.

ولی پدرم با این تعجیل مخالفت کرد و موضوع به بعد از اتمام دوران خدمت محسن موکول شد. محسن که به سربازی رفت ، پیوندمان محکم تر شد .

چرا که داغ دوری ، آتش عشق را در وجودمان شعله ورتر کرده بود و اگر قبل از آن هفته یی یک بار با هم تماس داشتیم ، حالا هر روز محسن به من تلفن میکرد و مرتب برایم نامه مینوشت. هر بار که به مرخصی می آمد آن قدر برایم سوغاتی می آورد که حتی مرجان هم حسودی اش میشد !

اما درست زمانی که چند روزی به پایان خدمت محسن نمانده بود و من از نزدیکی وصال مان در پوست خود نمیگنجیدم ، ناگهان حادثه یی ناگوار همه چیز را به هم ریخت .

انفجار یک مین باز مانده از جنگ منجر به قطع یکی از پاهای محسن شد این خبر تلخ را مرجان برایم آورد همان کسی که اولین بار پیام آور عشق محسن بود

. باورم نمیشد روزهای خوشی ام به این زودی به پایان رسیده باشند .چقدر زود آشیان آرزوهایم ویران شده بود و از همه مهمتر سوالاتی بود که مرا در برزخی وحشتناک گرفتار کرده بود .

آیا من از شنیدن خبر معلولیت محسن برای خودش ناراحت بودم یا اینکه . . . آیا محسن معلول ، هنوز هم میتوانست مرد رویاهایم باشد ؟ آیا او هنوز هم در حد و اندازه های من بود ؟!

منی که آن قدر ظاهر زیبای شوهر آینده ام برایم اهمیت داشت !!

محسن را که آوردند هنوز پاسخ سوالاتم را نیافته بودم و با خودم در کشمکش بودم .

برای همین تا مدتها به ملاقاتش نرفتم تا اینکه مرجان به سراغم آمد.

آن روز مرجان در میان اشک و آه ، از بی وفایی من نالید و از غم محسن گفت .

از اینکه او بیشتر از معلولیتش ، ناراحت این است که چرا من ، به ملاقاتش نرفته ام .

مرجان از عشق محسن گفت از اینکه با وجود بی وفائی من ، هنوز هم دیوانه وار دوستم دارد و از هر کسی که به ملاقاتش می رود سراغم را میگیرد.

هنگام خداحافظی ، مرجان بسته یی کادو پیچی شده جلویم گرفت و گفت: این آخرین هدیه یی است که محسن قبل از مجروحیتش برایت تهیه کرده بود .

دقیقا نمیدونم توش چیه اما هر چی هست ، محسن برای تهیه ی اون ، به منطقه ی مین گذاری شده رفته بود و . . .

 این هم که می بینی روی کادوش خون ریخته ، برای اینه که موقع زخمی شدن ، کادو دستش بوده و به خاطر علاقه ی به تو ، حاضر نشده بود اون رو از خودش دور کنه .

بعد نامه یی به من داد و گفت : این نامه رو محسن امروز برای تو نوشت و گفت که بهت بگم : ( نامه و هدیه رو با هم باز کنی )

مرجان رفت و ساعت ها آن کادوی خونین در دستم بود و مثل یک مجسمه به آن خیره مانده بودم اما جرات باز کردنش را نداشتم .

خون خشکیده ی روی آن بر سرم فریاد میزد و عشق محسن را به رخم میکشید و به طرز فکر پوچم ، میخندید.

مدتی بعد یک روز که از دانشگاه بر میگشتم وقتی به مقابل خانه مان رسیدم ، طنین صدای آشنائی که از پشت سرم می آمد ، سر جایم میخکوبم کرد .

_ سلام مژگان . . . خودش بود . محسن ، اما من جرات دیدنش را نداشتم . مخصوصا حالا که با بی وفائی به ملاقاتش نرفته بودم .

چطور میتوانستم به صورتش نگاه کنم !

مدتی به همین منوال گذشت تا اینکه دوباره صدایم کرد و این بار شنیدن صدایش لرزه بر اندامم انداخت .

_ منم محسن ، نمی خوای جواب سلامم رو بدی ؟

در حالی که به نفس نفس افتاده بودم بدون اینکه به طرفش برگردم

گفتم _ س . . . . سلام . . .

_ چرا صدات میلرزه ؟ چرا بر نمی گردی !

نکنه یکی از پاهای تو هم قطع شده که نمیتونی این کار رو بکنی ؟

یا اینکه نکنه اونقدر از چشات افتادم که حتی نمی خوای نگام کنی ! . . .

این حرفها مثل پتک روی سرم فرود می آمدند .

طوری که به زور خودم را سر پا نگه داشته بودم .

حرفهایش که تمام شد .

مدتی به سکوت گذشت و من هنوز پشت به او داشتم .

تا وقتی که از چلق و چلق عصایش فهمیدم که دارد میرود .

آرام به طرفش برگشتم و او را دیدم ، با یک پا و دو عصای زیر بغلی . . .

کمی به رفتنش نگاه کردم ، ناگهان به طرفم برگشت و نگاهمان به هم گره خود .

وای ! که چقدر دوست داشتم زمین دهان باز میکرد و مرا می بلعید تا مجبور نباشم آن نگاه سنگین را تحمل کنم .

نگاهی که کم مانده بود ستون فقراتم را بشکند !

چرایش را نمیدانم .

اما انگار محکوم به تحمل آن شرایط شده بودم که حتی نمیتوانستم چشمهایم را ببندم .

مدتی گذشت تا اینکه محسن لبخندی زد و رفت . . .

حس عجیبی از لبخند محسن برخاسته بود .

سوار بر امواج نوری ، به دورن چشمهایم رخنه کرد و از آنجا در قلبم پیچید و همچون خون ، از طریق رگهایم به همه جای بدنم سرایت کرد .

داخل خانه که شدم با قدمهای لرزان ، هر طور که بود خودم را به اتاقم رساندم و روی تختم ولو شدم .

تمام بدنم خیس عرق شده بود .

دستهایم می لرزید و چشمهایم سیاهی میرفت .

اما قلبم . . .

قلبم با تپش میگفت که این بار او میخواهد به مغزم یاری برساند و آن در حل معمائی که از حلش عاجز بودم کمک کند

. بله ، من هنوز محسن را دوست داشتم و هنوز خانه ی قلبم از گرمای محبتش لبریز بود که چنین با دیدن محسن ، به تپش افتاده بود و بی قراری میکرد.

ناخودآگاه به سراغ کادو رفتم و آن را گشودم .

داخل آن چیزی نبود غیر از یک شاخه گلی خشکیده که بوی عشق میداد . به یاد نامه ی محسن افتادم و آن را هم گشودم .

( سلام مژگان ، میدانم الان که داری نامه را میخوانی من از چشمت افتاده ام ، اما دوست دارم چیز هائی در مورد آن شاخه گل خشکیده برایت بنویسم . تا بدانی زمانی که زیبائی آن گل مرا به هوس انداخت تا آن را برایت بچینم ، میدانستم گل در منطقه خطرناکی روییده ، اما چون تو را خیلی دوست داشتم و میخواستم قشنگترین چیز ها برای تو باشد .جلو رفتم و . . .

بعد از مجروحیتم که تو به ملاقاتم نیامدی ، فکر کردم از دست دادن یک پا ، ارزش کندن آن گل را نداشته . اما حالا که درام این نامه را می نویسم به این نتیجه رسیده ام که من با دیدن آن گل ، نه فقط به خاطر تو ، که درواقع به خاطر عشق خطر کردم و جلو رفتم ، عشق ارزش از دست دادن جان را دارد ، چه برسد به یک پا و … )

گریه امانم نداد تا بقیه ی نامه را بخوانم .

اما همین چند جمله محسن کافی بود ، تا به تفاوت درک عشق ، بین خودم و محسن پی ببرم و بفهمم که مقام عشق در نظر او چقدر والا است و در نظر من چقدر پست ….

چند روزی گذشت تا اینکه بر شرمم فایق آمدم .

به ملاقات محسن رفتم و گفتم که ارزش عشق او برای من آن قدر زیاد است که از دست دادن یک پایش در برابر آن چیزی نیست و از او خواستم که مرا ببخشد.

اکنون سالها ست که محسن مرا بخشیده و ما درکنار یکدیگر زندگی شیرینی را تجربه میکنیم. ما ، هنوز آن کادوی خونین و آن شاخه گل خشکیده را به نشانه ی عشق مان نگه داشته ایم..! “

نویسنده : گلپونه
داستان زیبای قدر خانواده ات را بدان...

با مردی که در حال عبور بود برخورد کردم

اووه! معذرت میخوام.

من هم معذرت میخوام.

دقت نکردم ... ما خیلی مؤدب بودیم ،

من و این غریبه خداحافظی کردیم و به راهمان ادامه دادیم

اما در خانه با آنهایی که دوستشان داریم چطور رفتار می کنیم

کمی بعد ازآنروز، در حال پختن شام بودم دخترم خیلی آرام کنارم ایستاد همینکه برگشتم به اوخوردم و تقریبا انداختمش

با اخم گفتم: ”اه ! ازسرراه برو کنار"

قلب کوچکش شکست و رفت نفهمیدم که چقدر تند حرف زدم

وقتی توی رختخوابم بیدار بودم صدای آرام خدا در درونم گفت: وقتی با یک غریبه برخورد میکنی ، آداب معمول را رعایت میکنی اما با بچه ای که دوستش داری بد رفتار میکنی برو به کف آشپزخانه نگاه کن.

آنجا نزدیک در، چند گل پیدا میکنی.

آنها گلهایی هستند که او برایت آورده است. خودش آنها را چیده. صورتی و زرد و آبی آرام ایستاده بود که سورپرایزت بکنه

هرگز اشکهایی که چشمهای کوچیکشو پر کرده بود ندیدی در این لحظه احساس حقارت کردم اشکهایم سرازیر شدند.

آرام رفتم و کنار تختش زانو زدم بیدار شو کوچولو ، بیدار شو.

اینا رو برای من چیدی؟

گفتم دخترم واقعاً متاسفم از رفتاری که امروز داشتم نمیبایست اونطور سرت داد بکشم

گفت: اشکالی نداره من به هر حال دوستت دارم مامان من هم دوستت دارم دخترم و گل ها رو هم دوست دارم مخصوصا آبیه رو

گفت: اونا رو کنار درخت پیدا کردم ورشون داشتم چون مثل تو خوشگلن میدونستم دوستشون داری ، مخصوصا آبیه رو ...

آیا میدانید که اگر فردا بمیرید شرکتی که در آن کار میکنید به آسانی در ظرف یک روز برای شما جانشینی می آورد؟

اما خانواده ای که به جا میگذارید تا آخر عمر فقدان شما را احساس خواهد کرد.

و به این فکر کنید که ما خود را وقف کارمیکنیم و نه خانواده مان چه سرمایه گذاری نا عاقلانه ای! اینطور فکر نمیکنید؟!

به راستی کلمه "خانواده" یعنی چه ؟

نویسنده : گلپونه