ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 21
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 64
بازدید ماه : 64
بازدید کل : 110420
تعداد مطالب : 233
تعداد نظرات : 64
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


<-PollName->

<-PollItems->

آمار وبلاگ:

بازدید امروز : 21
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 64
بازدید ماه : 64
بازدید کل : 110420
تعداد مطالب : 233
تعداد نظرات : 64
تعداد آنلاین : 1

داستان : حسادت

زن و شوهری به هنگام گذاراندن تعطیلات خود در ایالت <مین> آمریکا برای تماشای قایق هایی که از صید ماهی و خرچنگ باز می گشتند ، به بندرگاه رفتند.

 

یکی از قایق ها در نزدیکی آنها پهلو گرفت و قایق رانان سطلهای پر از خرچنگ را که تازه به دامشان انداخته بودند ، از قایق تخلیه کردند. زن با مشاهده ی خیل خرچنگهایی که در داخل سطلی به این طرف و آن طرف می دویدند به وجود آمد.

 

او متوجه شد به محض اینکه یکی از خرچنگها شروع به صعود از کناره ی سطل می کند، خرچنگهای دیگر بی رنگ آن را پایین می کشند و دوباره خود را از سطل بیرون بکشد به شرطی که خرچنگهای دیگر آن را مجددا پایین نکشند. شکی نیست که از این حرکت خرچنگها می توان به اثرات نیرومند حسادت و طبیعت انسانها نیز پی برد برخی از ما انسانها به محض مشاهده ی این که کسی با عزم راسخ درصد بالا کشیدن خود از سطل است ، بی درنگ دست به کار می شویم و با نیروی بازدارنده خود او را در یک چشم به هم زدن پایین می کشیم . این در حالی است که ما بایستی در جهت ارتقاء و پشتیبانی همدیگر کوشا باشیم . نه؟

نویسنده : گلپونه
الماس ها کجایند

داستانی عبرت آموز در مورد زندگی یک زارع  پیر افریقایی وجود دارد که به موفقیت زیادی دست یافت، ولی یک روز از شنیدن داستان کسانی که به افریقا می روند به هیجان آمد.

 

او مزرعه خود را می فروشد و تصمیم می گیرد به افریقا برود ، معدن الماس کشف کند و به ثروتی افسانه ای دست یابد . او قاره افریقا را در مدت 12 سال زیر پا می گذارد و عاقبت در نتیجه بی پولی ، تنهایی، خستگی و بیماری و ناامیدی ، خود را به درون اقیانوس پرت می کند و غرق می شود.

 

از طرف دیگر ، زارع جدیدی که مزرعه او را خریده بود ، هنگامی که  به قاطر خود ، در رودخانه ای که از وسط مزرعه اش می گذرد ، آب دهد ، تکه سنگی پیدا می کند که نور درخشانی از خود ساطع می کند.

 

معلوم می شود آن سنگ الماسی است که قیمتی بر آن متصور نیست . کسی که الماس را شناخته است از زارع درخواست می کند که او را به مزرعه اش ببرد و محل را به او نشان دهد و زارع او را به محلی که قاطرش را آب داده بود می برد . آنها در آنجا قطعه سنگ های بسیاری از همان نوع پیدا می کنند و بعداً متوجه می شوند که سرتا سر مزرعه پوشیده از فرسنگ ها معدن الماس است.

 

زارع پیر پیشین بدون آنکه حتی زیر پای خود را نگاه کند برای کشف الماس به جای دیگری رفته بود .

 

وقتی هدفی را برای خود تعیین می کنید فکر نکنید برای عملی ساختن آن باید سراسر کشور را زیر پا بگذارید ، شغل خود را عوض کنید ....

 

ببینید دقیقاً کجا هستید و از همان جا کار خود را آغاز کنید . در بیشتر موارد میدان های الماس خود را در همان جا خواهید یافت.

 

 

نویسنده : گلپونه
دو راهب


دو راهب در باران می‌رفتند. گل و لای زیر پایشان به اطراف پاشیده شد. همان‌طور که آرام آرام از خیابان می‌گذشتند، دختر زیبایی را دیدند ‏که لباس فوق‌العاده زیبایی بر تن کرده بود و به علت وجود گل و لای نمی‌توانست از آنجا عبور کند. راهب مسن‌تر بدون این‌که کلامی بر زبان بیاورد آن زن را بلند کرد و از این طرف خیابان به آ‏ن طرف خیابان برد.
بقیه راه، راهب جوان‌تر ناراحت و عصبی بود و نتوانست تا پایان راه خودش را کنترل کند و به محض این‌که به مقصد رسیدند، سر راهب مسن‌تر فریاد کشید و گفت:
- چطور توانستی، حتی تصورش هم دشوار است، که یک زن را روی بازوهای خود حمل کنی؟ آن هم زنی به آن زیبایی و جوانی را؟ این عمل تو خلاف آموزش‌های ماست. بازتاب بسیار بدی دارد.
 
من او را آ‏ن طرف خیابان بردم اما شما هنوز او را در ذهنت داری

نویسنده : گلپونه
دو مساله‌ي رياضي

مي‌گويند شخصي سر كلاس رياضي خوابش برد. وقتي زنگ را زدند بيدار شد و با عجله دو مساله را كه روي تخته سياه نوشته شده بود يادداشت كرد و بخيال اينكه استاد آنها را بعنوان تكليف منزل داده است به منزل برد و تمام آن روز و آن شب براي حل آنها فكر كرد. هيچيك را نتوانست حل كند، اما تمام آن هفته دست از كوشش برنداشت. سرانجام يكي را حل كرد و به كلاس آورد. استاد بكلي مبهوت شد، زيرا آن‌ها را به عنوان دو نمونه از مسائل غيرقابل حل رياضي داده بود

نویسنده : گلپونه
ما چقد زود باوریم!

دانشجویی که سال آخر دانشگاه را می گذراند به خاطر پروژه ای که انجام داده بود جایزه اول را گرفت. او در پروژه خود از ۵۰ نفر خواسته بود تا دادخواستی مبنی بر کنترل سخت و یا حذف ماده شیمیایی «دی هیدروژن مونوکسید» توسط دولت را امضا کنند و برای این خواسته خود دلایل زیر را عنوان کرده بود:

  ۱- مقدار زیاد آن باعث عرق کردن زیاد و استفراغ می شود.
۲- یک عنصر اصلی باران اسیدی است.
۳- وقتی به حالت گاز در می آید بسیار سوزاننده است.
۴- استنشاق تصادفی آن باعث مرگ فرد می شود.
۵- باعث فرسایش اجسام می شود.
۶- حتی روی ترمز اتوموبیل ها اثر منفی می گذارد.
۷- حتی در تومورهای سرطانی نیز یافت شده است.

از ۵۰ نفر فوق ۴۳ نفر دادخواست را امضا کردند. ۶ نفر به طور کلی علاقه ای نشان ندادند و اما فقط یک نفر می دانست که ماده شیمیایی «دی هیدروژن مونوکسید» در واقع همان آب است!!!

عنوان پروژه دانشجوی فوق «ما چقدر زود باور هستیم» بود!


نویسنده : گلپونه
موجودی به نام پول

پیرمرد جلوی خانه اش ناراحت نشسته بود   سلام کردم   جواب نداد  فکر کردم شاید با این حال که گوشهایش بزرگند ولی صدای مرا نشنیده    دو مرتبه سلام کردم   باز هم جواب نداد  کمی ناراحت شدم   با خودم گفتم بی خیالش  هنوز چند قدمی نرفته بودم که صدایی شنیدم   امیدوارشدم  سرم را بر گرداندم  دیدم پیرمرد  در حالی که یک هزار تومانی در دستش بود  داشت تا هفتاد جد یکی را سلام و صلوات می فرستاد

نویسنده : گلپونه
دو نگاه خیره به سقف

هر دو تا شون کنار هم خوابیده بودند  اولی گفت : اگر به جای این چرت و پرتا که چاپ کردیم یه بقالی باز می کردیم خوب بود لااقل بعد از این همه عمر سه ماه تو این سرما یخ نمی زدیم

دومی گفت: ای سقه سیا آخرش به درد یه جایی خوردیا فکرکنم برق رفت

اون یکی در جواب گفت: اینجوری بهتره یا یک کس و کاری وآسه مون پیدا میشه یا هم یه جوری گم و گورمون می کنن.

نویسنده : گلپونه
بوی مطبوع یانا مطبوع

سوار تاکسی بود’ دید کمی جلوتر جمعیت زیادی دارن با هم بگو مگو می کنند شیشه ماشین رو باز کرد’ بوی کله پاچه تا توی مغز استخوانش رخنه کرد . یک مرتبه از خواب پرید صورتش کاملا ملتحب وعرق کرده بود ’ هنوز بوی کله پاچه را داشت احساس می کرد’ به هر زحمتی بود خودش رو به ویلچر رسوند می دونست که چیزی توی یخچال نیست ’خیلی وقت بود که یخچال طعم برق رو هم نچشیده بود . دستاش رو با قدرت به چرخای ویلچر می زد تا خودش رو به در خونه رسوند در رو باز کرد دیگه واسش اصلا مهم نبود که در خونه رو قفل کنه یا نه به خاطر اینکه چیزی توی اون خونه که اسم متروکه هم واسش حیف بود نبود . وارد کوچه که شد منتظر بود که مرد کله پاچه فروش بیاد سراغش و یه مشت فحش و خفت بارش کنه’ از ترس سرش رو پایین انداخته بود و به خودش فحش می داد’ خیلی وقت بود که کیسه هاش رنگ پول هم ندیده بودند . جلو کله پاچه فروشی که رسید دید که در مغازه بسته است’ خیالش راحت شد ولی ناراحت بود’ با اینکه این همه بده کاری بالا آورده بود دوست داشت یه عالمه کتک و فحش و بد و بیرا از مرد کله پاچه فروش تحمل کنه ولی اگه یه بار دیگه هم که شده یه دست کله پاچه مفصل با خیال راحت بدون اینکه به جایی فکر کنه بخوره . اینبار با قدرت بیشتری به چرخای ویلچر ضربه وارد می کرد ’ انگار هیچ وقت با این شدت به چرخای ویلچرش ضربه نزده بود . هنوز نیم ساعتی بیشتر نگذشته بود ’ کمی آنطرفتر جمعیت زیادی با هم بگو مگو می کردند’ ودر بین آنها یک ویلچر در حال سوختن بود ومردی که جزغاله شده بود ’ باد خاکسترش را با خود می برد . بوی کله پاچه تا مغز استخوان آدم رخنه می کرد .


نویسنده : گلپونه
آخرین پست 1391

سلام دوستای خووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووبم

ممنونم که بهم سر زدید و نظر گذاشتین

یک سال گذشت

چند روز دیگه امسالم میشه پارسال.......

تا سال دیگه نیستم پس از همین حالا عید و به همتووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووون تبریک می گم

دوستون دارم >3

 

اگر چه يادمان مي رود که عشق تنها دليل زندگي است اما خدا را شکر که نوروز هر سال اين فکر را به يادمان مي اورد.پس نوروزت مبارک که سالت را سرشار از عشق کند

 

گلپونه >>>>>> فاطمه فراهانی

 

نویسنده : گلپونه
فرق عشق با ازدواج

شاگرد از استاد پرسید: عشق چست ؟
استاد در جواب گفت: به گندم زار برو و پر خوشه ترین
 شاخه را بیاور اما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد داشته باش
که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی...
شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت.
استاد پرسید: چه آوردی ؟
با حسرت جواب داد:هیچ! هر چه جلو میرفتم،
خوشه های پر پشت تر میدیدم و به
امید پیداکردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم.
استاد گفت: عشق یعنی همین...
شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست؟!
استاد گفت: به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور
 اما به یاد داشته باش
که باز هم نمی توانی به عقب برگردی!
شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت .
استاد پرسیدچه شد و او گفت: به جنگل رفتم و اولین
درخت بلندی را که دیدم، انتخاب کردم.
ترسیدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم
استادگفت: ازدواج هم یعنی همین.
و این است فرق عشق و ازدواج ...

نویسنده : گلپونه