داستان چهارشنبه سوری ما
ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 233
تعداد نظرات : 64
تعداد آنلاین : 1

<-PollName->

<-PollItems->

آمار وبلاگ:

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 233
تعداد نظرات : 64
تعداد آنلاین : 1

داستان چهارشنبه سوری ما

روزسه شنبه بود صبح از خواب بیدار شدم لباس هایم را پوشیدم وراه مدرسه را پیش گرفتم . درطول راه فقط به عید نوروزکه بیش ازچهار روز نمانده بود فکر می کردم . به مدرسه رسیدم اصلا یادم رفته بود که امشب آخرین سه شنبه ی سال وبه رسم دیرینه ی ما چهارشنبه سوری است برعکس بچه های کلاس من، حال وهوای خاصی نسبت به چهارشنبه سوری نداشتم .اما من همیشه سعی می کردم خوشحال باشم تا به قول مادرم تا آخرسال خوشحال باشم . بچه ها با شوروذوق خاصی ازچهارشنبه سوری حرف می زدند. یکی میگفت به خانه ی مادربزرگم می رویم ، دیگری می گفت به فلان شهرمی رویم و... . لیلا سرصحبت را باز کرد: امروز به کجا می روید ، چی می خورید، چه می کنید و.. . من به یک نقطه خیره شده بودم . لیلا – هی چته ؟ باورکن امروز درخانه مان جای سوزن انداختن نداریم. عمه وعموها به خانه ی ما می آیند. مخصوصا حوصله ی پسرعمه ام را ندارم پسرک لجوج و خودخواه ، در هر خانه ای باشد انگار آنجا زلزله آمده البته بلا نسبت زلزله . !!! اگر دیدی فردا نیامدم حتما یک فاتحه برایم بخوان. گفتم : چشم حتما تو خیالت راحت باشد. هردو باهم خندیدیم . همانطورداشتم به حرف های لیلا فکر می کردم که سمیه نیشگونم گرفت . - خانم صادقی اومده گفتم اومده که اومده ... بازهم می گه امتحان . من یکی واقعا از دست امتحا ن های خانم صادقی دیگه خسته شدم... همانطور داشتم حرف می زدم که دستی به سرم خورد. سرم را برگرداندم.خانم صادقی بالای سرم ایستاده بود. خانم صادقی : که این طورازامتحانات خسته شدید. - نه خانم شما نذاشتید ادامه ی حرفم را بزنم می خواستم بگویم که خانم صادقی واقعا معلم نمونه ای هستند. همیشه امتحان می گیرند و این هم باعث میشه درس را خوب یاد بگیریم . همینطورداشتم بلبل زبانی می کردم که خانم صادقی لبخندی زد وگفت که این طور ازامتحانات راضی هستید.کتاب هارا ببندید ورقه ها حاضر است ، بچه ها حالا که ازامتحانات خوشتون می آید. بعدازتعطیلات عید ازاول تا آخرکتاب امتحان . این را که گفت صدای بچه ها بلند شد .همه به من چپ چپ نگاه می کردند. فهمیدم که کاررا را خراب کردم. بالاخره ساعت مدرسه هم تمام شد با لیلا و سمیه به خانه برمی گشتیم در راه سمیه ولیلا با اشتیاق ازچهارشنبه سوری حرف می زدند . حرف های آن ها مرا به حال وهوای خودشان نزدیک می کرد.همینطورحرف می زدیم وراه می رفتیم که یک دفعه سمیه ایستاد وصدایش را بلند کرد بچه ها بایستید من ولیلا بی اعتنا به حرف های سمیه راه می رفتیم سمیه ازپشت فریاد می کشید لیلا گفت چته بیا بریم دیگه....... هنوز جمله اش تمام نشده بود که صدای انفجارمهیبی آمد لیلاجیغ کشید طوری که همه درخیابان متوجه شدند. لیلایک لحظه به خودش آمد همه دورش جمع شده بودند.من وسمیه برای این که ازآن جمع فرارکنیم دست لیلا را گرفتیم و با سرعت دور شدیم درراه لیلا را مسخره کردیم وخندیدیم. لیلاهمیشه ازترقه می ترسید حتی ازیک ترقه ی کوچک . پارسال هم همین اتفاق درچهارشنبه سوری برای لیلا افتاده بود . به خانه رسیدم در را که باز کرد م بوی قرمه سبزی به مشام می رسید مستقیم به طرف آشپزخانه رفتم مادر ظرف ها را می شست. درقابلمه را باز کردم سرم را تکان دادم. - به به چه بوی خوشی ، مامان واقعا آشپز نمونه ای هستی. مامان : آره جون خودت ، دیروز هم آشپز بودم . - نه دیروز فرق می کرد .دیروز که قرمه سبزی نپخته بودید. خندیدم ورفتم لباس هایم را عوض کنم.همیشه همینطور بودم وقتی مامان غذای مورد علاقه ی مرا می پخت می شد آشپزنمونه . اما خدا آنروز را نیاور که مامان غذایی را بپزد که من دوست ندارم .اون وقت بدخلقی هایم شروع می شد. دیروز هم ازهمان روز ها بود. معمولا چهارشنبه سوری ها قبل ازخوردن شام به بیرون می رفتیم تا درشهرچرخی بزنیم و منظره ی شهر که شب با آتش بازی و روشنایی ترقه ها روشن می شد ببینم.چند بار دور شهر را چرخ میزدیم ، بعد بابا به طرف جاده ورود شهرحرکت کرد. .همیشه با خودم فکر می کردم که بابا دراین جاده های تاریک چی دیده که هردفعه به بیرون ازشهرمی رفت . مامان هم همیشه غرمی زد ، ولی گوش بابا به این حرف ها بدهکار نبود. این دفعه خارج از شهر شدن کاردست ما داد. مامان گفت دیگه دیره برگردیم خانه شام بخوریم.بابا دور زد که برگردیم . نا گهان صدایی آمد بابا پنجره را بازکرد به صدا گوش داد وگفت فکر کنم چرخ پنچر شد. این را که گفت مادربا طعنه گفت خوب شد !!: - چقدربهت گفتم به این جاده های بی دروپیکر نرویم ببین این یک شب را خراب کردی لااقل در وسط شهرچند نفر می آیند و میروند . بابا ماشین را نگه داشت وچرخ ماشین را درآورد.من وخواهرم در ماشین خوابمان برده بود.بابا درتعویض چرخ ماشین مهارت چندانی نداشت واین باعث شد که ساعت دوازده شب به خانه برگردیم . وقتی به خانه رسیدیم مستقیما به سمت آشپزخانه دویدیم. خدا را شکرکه مامان زیرشعله ی گاز را خاموش کرده بود والا ما آن شب با شکم گرسنه می خوابیدیم. ساعت دوازده ونیم می شد که آتش روشن کردیم واز روی آتش پریدیم. آن شب کلی خنده ام گرفته بود .همه خوابیده بودند و ما هنوز آتش روشن کرده بودیم.بعد شام از شیرینی وتنقلات و آجیلی که برای شب چهارشنبه سوری خریده بودیم خیلی کم خوردیم ، چون فرصت زیادی نداشتیم چون بایستی می خوابیدیم وصبح اول فردا باید به موقع به مدرسه میرسیدیم . صبح روزبعد این خاطره را برای بچه های کلاس تعریف کردم و آنها هم کلی خندیدند.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نویسنده : گلپونه