ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 233
تعداد نظرات : 64
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


<-PollName->

<-PollItems->

آمار وبلاگ:

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 233
تعداد نظرات : 64
تعداد آنلاین : 1

سوال آزمون استخدامی: پزشک ، پیرزن و همسر رویاها

یک شرکت بزرگ قصد استخدام یک نفر را داشت . بدین منظور آزمونی برگزار کرد که یک پرسش داشت . پرسش این بود :
شما در یک شب طوفانی در حال رانندگی هستید . از جلوی یک ایستگاه اتوبوس می ‌گذرید . سه نفر داخل ایستگاه منتظر اتوبوس هستند ، یک پیرزن که در حال مرگ

است . یک پزشک که قبلاً جان شما را نجات داده است . یک خانم یا آقا که در رویا هایتان خیال ازدواج با او را دارید . شما می‌ توانید تنها یکی از این سه نفر را سوار

کنید . کدام را انتخاب خواهید کرد ؟ دلیل خود را شرح دهید .
پیش از اینکه ادامه حکایت را بخوانید شما نیز کمی فکر کنید!

قاعدتاً این آزمون نمی ‌تواند نوعی تست شخصیت باشد زیرا هر پاسخی دلیل خودش را دارد :
پیرزن در حال مرگ است ، شما باید ابتدا او را نجات دهید . هر چند او خیلی پیر است و به هر حال خواهد مرد .
شما باید پزشک را سوار کنید ، زیرا قبلاً جان شما را نجات داده است و این فرصتی است که می توانید جبران کنید . اما شاید هم بتوانید بعداً جبران کنید .
شما باید شخص مورد علاقه تان را سوار کنید ، زیرا اگر این فرصت را از دست دهید ممکن است هرگز قادر نباشید مثل او را پیدا کنید .

از دویست نفری که در این آزمون شرکت کردند ، شخصی که استخدام شد دلیلی برای پاسخ خود نداد . او نوشته بود : سوئیچ ماشین را به پزشک می ‌دهم تا پیرزن را

به بیمارستان برساند و خودم به همراه همسر رویا هایم منتظر اتوبوس می‌ مانیم .

نویسنده : گلپونه
داستان پندآموز ماهی گیر و تابه

دو مرد در کنار دریاچه ای مشغول ماهیگیری بودند . یکی از آنها ماهیگیر با تجربه و ماهری بود اما دیگری ماهیگیری نمی دانست .

هر بار که مرد با تجربه یک ماهی بزرگ می گرفت ، آن را در ظرف یخی که در کنار دستش بود می انداخت تا ماهی ها تازه بمانند ، اما دیگری به محض گرفتن یک ماهی بزرگ آنرا به دریا پرتاب می کرد .

ماهیگیر با تجربه از اینکه می دید آن مرد چگونه ماهی را از دست می دهد بسیار متعجب بود . لذا پس از مدتی از او پرسید :

- چرا ماهی های به این بزرگی را به دریا پرت می کنی ؟

مرد جواب داد : آخر تابه من کوچک است!

گاهی ما نیز همانند همان مرد ، شانس های بزرگ ، شغل های بزرگ ، رویاهای بزرگ و فرصت های بزرگی را که خداوند به ما ارزانی می دارد را قبول نمی کنیم! چرا؟!

نویسنده : گلپونه
داستان هدیه سال نو اثر ویلیام سیدنی پورتر

یک دلار و هشتاد و هفت سنت. همه‌اش همین بود ـ و شصت سنت آن هم سکه‌های یک سنتی بود؛ سکه‌هایی که طی مدت درازی یک سنت و دو سنت درنتیجه چانه زدن با بقال و سبزی‌فروش و قصاب گرد هم آمده بود؛ سکه‌هایی که با تحمل حرف‌‌های کنایه‌آمیز فروشنده‌ها و تهمت‌های آنها به خست و دنائت و پول‌پرستی جمع شده بود و او همه این تلخی‌ها را به خود هموار کرده بود به امید آنکه بتواند در پایان سال مبلغ مختصری برای خود پس‌انداز کند.
یک بار دیگر به دقت پول‌ها را شمرد؛ اشتباه نکرده بود؛ همان یک دلار و هشتاد و هفت سنت بود؛ پول ناچیزی بود با آن ممکن نیست چیز قشنگی خرید، چیزی که ارزش یک هدیه را داشته باشد ـ و فردا هم روز عید کریسمس بود. «دلا» زن جوانی پریده رنگ، افسرده و دلشکسته، سر بلند کرد. چه کند؟ چاره‌ای جز این نداشت که خود را بر روی نیمکت رنگ و رو رفته بیندازد و گریه کند.
واقعاً زندگی جز مجموعه‌ای از زاری‌ها و اشکباری‌ها نیست که به ندرت در میان آن لبخندی دیده می‌شود؛ اگر هم باشد، عمرش از عمر یک شبنم صبحگاه بهاری کوتاه‌تر است. «دلا» به سرنوشت تباه خود اشک می‌ریخت. خانه‌اش عمارت محقری بود که هفته‌ای هشت دلار اجاره آن را می‌پرداخت. هر تازه واردی از یک نگاه به آن می‌فهمید که اینجا کاشانه خانواده بینوا و تهیدستی است. هر گوشه‌اش و هر رقم از اسباب و اثاثه‌اش از این تهیدستی و درماندگی حکایت می‌کرد.
اتاق پایین درست شبیه دهلیز محقری بود، یا شباهت به صندوق پستی داشت که هیچوقت در آن نامه‌ای فرو نمی‌افتاد، مسکنی بود که هیچوقت انگشتی به زنگ در آن فشار نمی‌آورد. در آن پهلوی زنگ کارتی دیده می‌شد که نوشته بود: «جیمز ـ دیلینگهام ـ یانگ». سال‌ها قبل، مستأجر این خانه را زن و شوهر جوانی تشکیل می‌داد که آفتاب اقبال بیش و کم به رویشان لبخند می‌زد، برای اینکه در آن موقع مرد خانواده مبلغی درحدود سی دلار در هفته حقوق می‌گرفت و این پول تا حدی کفاف زندگی آن دو را می‌کرد. حوادثی پیش آمد که درآمدش به بیست دلار در هفته تقلیل یافت و همین امر سبب شد که شالوده زندگی آنها به هم بخورد. عفریت فقر به سراغشان آمد و آسایش را از آنها گرفت.
مثل اینکه از آن تاریخ حتی به روی کارت اسمش هم حجابی تیره و کدر فرو افتاده بود، برای اینکه از دور با زبان ناگویای خود فقر و درماندگی صاحبش را بیان می‌کرد. با وجود این، مرد خانواده هر وقت به محوطه نیم ویران خانه خود پا می‌گذاشت، همسرش با خوشرویی و مسرت از او استقبال می‌کرد او را «جیم» می‌خواند و قلب ماتم‌زده‌اش را با تبسم تابناک و امیدبخش خود روشن می‌ساخت.
زن زیبای دلشکسته اشکباری خود را تمام کرد. برخاست و چند قدم متحیرانه در اتاق راه رفت. سیمای بیرنگش را با مختصری پودری آرایش بخشید. بعد کنار پنجره رفت و با گرفتگی خاطر به حیاط مقابل نظر دوخت. آنجا گربه خاکستری رنگی به روی محجر حیاط راه می‌رفت. فکر فردا یک دقیقه ترکش نمی‌کرد. فردا کریسمس بود و او برای مسرت خاطر شوهرش می‌بایستی هدیه‌ای به او بدهد ولو آن هدیه حقیر و ناچیز باشد؛ درحالی که فعلاً از مجموع پس‌انداز خود بیش از یک دلار و هشتاد و هفت سنت نداشت. ماه‌های متوالی به امید چنین روزی یک سنت و دو سنت از روی خرج خانه صرفه‌جویی کرده بود ـ و حالا آنچه برایش گرد آمده بود از این مبلغ جزئی تجاوز نمی‌کرد.
بیست دلار حقوق در هفته و هزینه سنگین زندگی، دیگر محلی برای پس‌انداز کردن باقی نمی‌گذارد علاوه بر آن، در این اواخر مخارج خورد و خوراک به مراتب بیش از آنچه او حساب می‌کرد بالا رفته بود و حالا که پس از گذشت یکسال متمادی، سال نو نزدیک می‌شد، لازم بود برای شوهرش هدیه‌ای خریداری کند. هدیه‌ای که یادبودی از وفاداری و مهربانی او نسبت به شوهرش باشد.
او از هفته‌ها پیش متوجه نزدیک شدن کریسمس شده بود و روزهای متوالی با خود فکر کرده بود که چه چیز برای جیمز محبوبش بخرد، چیزی که درعین مناسب بودن، ارزش شأن و مقام شوهرش را داشته باشد، درحالی که اکنون محصول ماه‌ها رنج خود را بیش از یک دلار و هشتاد و هفت سنت نمی‌یافت. بی‌اختیار مقابل آیینه زردی که بین دو پنجره قرار گرفته بود آمد و نگاهی به آن انداخت. چهره‌ای ظریف و زیبا دید که در آن دو چشم درخشان می‌درخشید و هاله‌ای از گیسوان طلایی گردش فرو ریخته بود. چند لحظه متفکر و مغموم به آن نگاه کرد.
آن وقت دست برد و بند گیسوان را از هم گشود، در یک لحظه آبشاری از تارهای طلایی به روی شانه‌های فرو ریخت. در این کاشانه فقر زده و در بین افراد خانواده، فقط دو چیز وجود داشت که برای صاحبانشان غرور و مباهات فراوان ایجاد می‌کرد: یکی ساعت طلای جیبی «جیم» که از پدربزرگش به او به ارث رسیده بود و تنها دارایی کوچک قیمتی آن خانواده را تشکیل می‌داد و دیگری گیسوان و فریبنده و روح‌نواز «دلا» که هر تماشاگری را بی‌اختیار به تحسین و ستایش وا می‌داشت. این تارهای زرین به قدری زیبا و شفاف بودند که اگر ملکه باستانی «سبا» با آن همه ثروت و شهرتش در آن حوالی می‌زیست «دلا» هر روز صبح برای اینکه جواهرات کم‌نظیر ملکه را از رونق و جلا بیندازد، تعمداً گیسوان خود را از پنجره به بیرون می‌افکند و به دست نسیم فرحناک می‌سپرد ـ همانطور جیم هم به قدری به تنها یادبود پر بهای خانوادگی خود افتخار داشت که اگر حضرت سلیمان با تمام گنجینه بی‌حسابش در همسایگیش منزل می‌گرفت، هر روز مخصوصاً ساعت طلا را برابر چشمش از جیب در می‌آورد تا سرانجام سلطان توانگر را از خشم و حسد دیوانه کند.
زن زیبا بی‌حرکت برابر آیینه ایستاده بود و چشم از آن آبشار درخشان برنمی‌داشت. تارهای زرینش به قدری بلند و انبوه بود که تا پایین زانوانش می‌رسید و پوششی لطیف و نوازش‌دهنده بر اندام موزون او پدید می‌آورد. معلوم نشد این بهت و سرگشتگی چه مدتی به طول انجامید. افکار گوناگونی از مخیله‌اش می‌گذشت و طوفان سهمناکی روحش را می‌لرزاند. سرانجام فکری به خاطرش رسید؛ فکری که مثل بارقه‌ای ضعیف در یک لحظه مقابلش درخشید و جهان ظلمت زده اطرافش را روشن ساخت.
اما از تجسم همان خیال، بی‌اختیار دو قطره اشک گرم و سوزان از دیدگانش سرازیر شد و بر سطح فرش کهنه اتاق ریخت. آن فکر، آن اندیشه کوتاه و آنی، گرچه بسیار تلخ و دردناک بود، اما مشکل او را آسان می‌کرد و او را به آرزوی کوچکی که داشت می‌رساند. دیگر صبر و تأمل را جایز نشمرد. پالتوی کهنه‌اش را پوشید و کلاه فرسوده‌اش را به سر گذاشت. با سرعت از پلکان پایین آمد و داخل کوچه شد. بعد با همان شتاب مسافتی را طی کرد تا مقابل مغازه‌ای رسید که تابلویی در بالای آن به این مضمون نصب شده بود:
«مادام سوفرنی، فروشنده کلاه‌گیس» با عجله داخل مغازه شد. زنی چاق و میانسال آنجا ایستاده بود. یکی دو دقیقه با حیرت به او نگاه کرد، بعد با آهنگی گرفته پرسید: «خانم موهای مرا می‌خرید»؟ مادام با کنجکاوی نگاهی به گیسوان تازه وارد انداخت. آنگاه جواب داد: «کار من خرید و فروش موست. کلاهت را بردار تا بهتر ببینم». «دلا» با دست مرتعش کلاه را برداشت. در دم موج گیسوان بر روی شانه‌اش ریخت و متعاقب آن برقی از مسرت از چشمان بهت زده خریدار جستن کرد. نزدیک آمد و چند بار تارهای آن را با انگشتان خود پس و پیش کرد و گفت: «بیست دلار می‌خرم»!
زن جوان بلافاصله گفت: «خواهش می‌کنم پولش را زودتر به من بدهید». یکی دو ساعت، مثل باد زودگذر سپری شد. در این موقع «دلا» پس از گردش و جست‌وجوی زیاد در مقابل مغازه‌ای ایستاده بود که می‌توانست هدیه مورد توجه خودش را در آنجا بخرد. عاقبت آنچه را که در عالم رؤیا در جست‌وجویش می‌گشت پیدا کرده بود. برای شوهر محبوبش از آن بهتر ارمغانی ممکن نبود پیدا کرد. آن همه مغازه‌های مختلف را گشته بود تا سرانجام مطلوب خویش را در آن یافته بود. زنجیری بود ساده و قشنگ که به دست استاد ماهری از پلاتین ساخته شده و با ارزش چنان ساعتی که شوهرش آن را آن همه عزیز و گرامی می‌داشت مطابقت می‌کرد.
به قدری ظریف و دلربا بود که «دلا» با یک نگاه شیفته شد و فهمید که از آن بهتر نمی‌تواند هدیه‌ای پیدا کند ـ حتی سادگی و ظرافت آن با شخصیت و مناعت شوهرش هم درست می‌آمد. خوشبختانه قیمتش هم خیلی زیاد نبود، درحدود همان پولی بود که «دلا» با خود داشت: بیست و یک دلار فقط ـ و هشتاد و هفت سنت هم برایش باقی می‌ماند. وقتی آن را به دست گرفت و به طرف خانه برگشت، تمام مدت به این فکر می‌کرد که حتماً شوهرش از دیدن آن بیش از حد انتظار خوشحال می‌شود و طبعاً ساعتش را بیش از پیش گرامی می‌شمرد. داخل خانه شد و با شتاب بالا رفت.
با اینکه مست باده رضایت و غرور بود با این حال احتیاط را از دست نداد. فکر کرد بهتر است کمی موهای کوتاه خود را آرایش کند تا پیش چشم شوهرش زیاد غیرعادی و زشت به نظر نرسد. فر آهنین را در آتش گذاشت و وقتی که داغ شد، با زحمت زیاد موهای کوتاه را فر زد. حالا بهتر شده بود. گرچه کمی مثل پسرهای مدرسه به نظر می‌رسید. وقتی با دقت به آیینه نگاه کرد آهسته زیر لب گفت: «خدا کند که جیم از من بدش نیاید. اگر شکل مرا نپسندد، آن وقت چه کنم؟ ‌اگر مرا به باد ملامت گرفت که تو شبیه دخترهای آوازه‌خوان جزیره «کانی آیلند» شده‌ای، آن وقت چه جوابی به او بدهم»؟
و دوباره به فکر فرو رفت. اثر ندامت و حرمان از صورت بیرنگش نمایان بود. با خود گفت: «ولی کاری غیر از این از دستم بر می‌آمد؟ با یک دلار و هشتاد و هفت سنت که ممکن نبود چیزی خرید». غروب شد و تاریکی همه جا را فرا گرفت. «دلا» به عادت همیشگی اول قهوه را درست کرد، بعد ماهی‌تابه را بر روی اجاق گذاشت تا شام را تهیه کند. هر دقیقه منتظر بود در باز شود و جیم تو بیاید. چند مرتبه دیگر با اضطراب و نگرانی، خود را در آیینه دید. بعد زنجیر ظریفی را که آن همه در جست‌وجو و خریدش غصه خورده بود به دست گرفت و نگاه کرد.
در همین لحظات، صدای باز شدن در بیرون به گوشش رسید. جیم مثل معمول سر ساعت به خانه برگشته بود. در تمام مدتی که با «دلا» عروسی کرده بود هیچوقت نشد که دیر به خانه بازگردد. وقتی صدای پایش در دهلیز پیچید، قلب دلا به شدت شروع به تپیدن کرد. زن زیبا عادت داشت که همیشه و در هرحال با خدای خود راز و نیاز کند و از او در موفقیت کارها یاری بطلبد.
در اینجا هم بی‌اختیار نگاهش متوجه بالا شد و زیر لب زمزمه کرد: «خداوندا، کاری نکن که جیم از من بدش بیاید. لطفت را از من دریغ ندار و به من کمک بکن تا باز هم در نظر او قشنگ جلوه کنم». یک مرتبه در باز شد و جیم تو آمد. مثل همیشه خسته و کوفته بود. قیافه متفکر و لاغرش نشان می‌داد که خیلی کار می‌کند. هر کسی با یک نگاه به صورتش می‌فهمد که جیم مرد مسنی نیست.
شاید بیشتر از بیست و دو سال از عمرش نمی‌گذرد، منتهی گذشت روزگار و مشقت‌های زندگی پیرش کرده، با دستی که از شدت سرما سرخ و متورم شده بود، در را پشتش بست و یک قدم جلو آمد؛ اما یک مرتبه تکانی خورد و سر جایش ایستاد. چشمش به دلا افتاده بود و آنچه را که می‌دید نمی‌توانست باور کند. آیا او واقعاً زنش بود که به این قیافه درآمده بود؟ خیره‌خیره نگاه می‌کرد و حرفی نمی‌زد. دلا هم با سیمای متبسم ولی آمیخته با نگرانی شوهرش را می‌نگریست.
زن جوان از نگاه‌های او ابداً چیزی نمی‌توانست بفهمد. نه اثر خوشحالی در آن می‌دید، نه اثر رنجش و ناامیدی. نه می‌توانست بفهمد که آیا شوهرش از کار او رنجیده و نه قادر بود درک کند که از عمل او راضی است. این ثانیه‌ها و دقایق پر اضطراب به قدری ادامه یافت که «دلا» بیش از این طاقت نیاورد. میز را به کنار زد و نزدیکش شد. با صدای بلند گفت: «جیم، عزیز دلم، چرا اینطور نگاه می‌کنی؟ چرا اینقدر متعجب شده‌ای؟ اگر می‌بینی که موهایم را کوتاه کرده‌ام دلیلی داشت.
ببین محبوبم، فردا عید کریسمس است و من نمی‌توانستم ببینم که صبح عید، چیزی به تو عیدی ندهم. چون وضع مالی‌مان خوب نیست و تو خودت هم خوب می‌دانی، به همین دلیل موهایم را فروختم تا بتوانم چیزی برایت بخرم. حالا امیدوارم تو از موی کوتاه من بدت نیاید. اگر اینطور دوست نداری، ناراحت نشو؛ می‌دانی که زود در خواهد آمد. خیلی زود... موهای من زود بلند می‌شود... من چاره‌ای جز این کار نداشتم.
لااقل به خاطر این عید به من تبریک بگو و بیا خوشحال باشیم. تو نمی‌دانی که من چه چیز کوچک قشنگی برایت تهیه کرده‌ام؟ مرد جوان همانطور حیرت‌زده او را نگاه می‌کرد و هر دم بر میزان وحشت و نگرانی زن می‌افزود. دیگر چیزی نمانده بود که دلا شروع به گریه کند. سرانجام سکوت را شکست و با آهنگ گرفته‌ای که از آن اندوه و ندامت آشکار بود گفت: «چقدر عوض شدی... پس موهایت را کوتاه کردی و...»
دلا به میان حرفش دوید: «آری عزیزم، کوتاه کردم و فروختم. حالا به من بگو: خیلی زشت شده‌ام؟ اینطور مرا دوست نداری»؟ جیم نگاهش را از روی صورتش برگرفت و به گرداگرد اتاق به گردش درآورد. زن مضطرب بار دیگر پرسید: «کجا نگاه می‌کنی؟ دنبال چه می‌گردی؟ به تو گفتم که آنها را فروختم. قیافه‌ات را باز کن؛ کمی بخند؛ امشب شب عید است؛ به من بداخلاقی نکن؛ من این موها را به خاطر تو از دست دادم؛ اما هیچ غصه و نگرانی ندارد. باز هم در خواهد آمد.
اگر آنها خوب بودند و تو آنها را دوست می‌داشتی، درعوض بدان که من هم خیلی تو را دوست دارم. این کار را به خاطر تو کردم...» و یک قدم دیگر نزدیک شده با تبسم گفت: «خوب، حالا موضوع را فراموش کن، بیا بنشین تا شام را برایت حاضر بکنم...» جیم کمی به خود آمد و از آن رؤیای گران بیدار شد. شاید فهمید که اگر یک دقیقه دیگر سکوت کند و حرفی نزند، سیل اشک از چشمان همسرش سرازیر خواهد شد.
نزدیکش آمد و با مهربانی او را در سینه خود فشرد. دیگر هرچه بود به پایان رسیده بود. غصه و پشیمانی چه فایده‌ای داشت؟ خواب طلاییش به بیداری وحشت‌انگیزی منتهی شده بود. دیگر آن ارمغان قشنگی را که برای زن دلبندش خریده بود و با شوق و ذوق فراوان همراه خودش آورده بود در آن شرایط یأس‌آور به چه درد می‌خورد؟ فرض کنیم که جیم در آن لحظه به جای هشت دلار در هفته، یک میلیون دلار در سال حقوق می‌گرفت، در آن دقیقه و تحت آن مقتضیات، چه نتیجه‌ای می‌داشت؟ کاری بود که شده و ماجرایی به وقوع پیوسته.
کدام منطقی در عالم می‌توانست در آن لحظات، روح مضطرب و قلب آتش گرفته او را آرامش ببخشد؟ جیم بسته عیدی را از جیب پالتوی کهنه درآورد و با بی‌اعتنایی روی میز انداخت و گفت: «بگیر دلا جان، این هدیه ناقابلی است که برایت خریدم؛ ولی متأسفم که دیگر به دردت نمی‌خورد؛ اما طوری نیست. بازش کن و ببین چرا من از دیدن موی کوتاه تو ناراحت شدم. خیال نکن که اگر تو موهایت را زدی، از محبت من نسبت به تو کم شده، نه، فقط دلیلش همین بود...»
دلا با انگشتان مرتعش بند را از هم باز کرد و به داخل بسته نظر انداخت. یک مرتبه فریادی از ذوق کشید ولی بلافاصله ساکت شد. ظاهراً حقیقت دردناکی به یادش آمد و آن وقت به دنبال آن قطره‌های اشک سوزان از چشمانش سرازیر گشت.

در میان بسته کاغذ، یکسری شانه طلایی رنگ زیبا قرار گرفته بود. شانه‌های ظریفی که دلا از مدت‌ها پیش آرزو می‌کرد آنها را برای زینت موهای خود بخرد، ولی هیچوقت این آرزو صورت عمل به خود نگرفته بود. مکرر آنها را در پشت ویترین یکی از مغازه‌های «برودوی» دیده بود، اما چون قیمتش نسبتاً گران بود، هرگز نمی‌توانست پیش‌بینی کند که روزی صاحب آنها خواهد شد. و حالا این شانه‌های ظریف الماس‌ نشان آنجا مقابلش قرار داشت.
چند دقیقه با وجد و شیفتگی و درعین‌حال اندوه و اسف به آنها نگاه کرد و اشک ریخت، بعد یکمرتبه آنها را برداشت و به سینه فشرد. وقتی چشمان حیرت‌زده شوهرش را دید، گفت: «جیم نمی‌دانی چقدر خوشحالم که این هدیه قشنگ را برایم خریدی... مطمئنم که موهایم زود در خواهد آمد و آن وقت خودم را با آنها خوشگل خواهم کرد».
حجاب تیره غم همچنان بر چهره شوهر کشیده شده بود. ساکت بود و حرفی نمی‌زد. او هنوز هدیه‌ای را که همسرش برایش خریده بود ندیده بود، برای اینکه دلا هنوز فرصت نکرده بود آن را نشانش دهد. پس از آنکه چند دقیقه همچنان در بیم و امید گذشت، دلا نزدیک شد و با سیمای متبسم، دستش را به سویش دراز کرد. در آن حالت، وضع زن به قدری پاک و معصومانه و روحش آنچنان لبریز از عشق و محبت بود که هر چیز ولو حقیر و ناچیز در چشم گیرنده درخشان و گرانبها جلوه می‌کرد.
گفت: «ببین چه زنجیر قشنگی است! خوشت می‌آید؟ اگر بدانی چقدر مغازه‌ها را گشتم تا این بند ساعت را پیدا کردم؟ حالا ساعتت را به من بده، می‌خواهم ببینم به آن می‌آید یا نه»؟ جیم به جای آنکه تقاضای زن را اجابت کند خود را به روی نیمکت فرسوده افکند و لبخند حزن‌آلود بر لب آورد. وقتی او را در حال انتظار دید گفت: ـ دلا جان، بهتر است این هدیه‌های کریسمس را فعلاً در نقطه مطمئنی بگذاریم و حفظ کنیم. آنها حیفند که به دست بگیریم و به کارشان ببریم. ببین محبوبم، من از تو خیلی متشکرم که این بند قشنگ را برایم خریدی؛ ولی حقیقت مطلب این است که من ساعتم را فروختم تا بتوانم آن شانه‌ها را برایت بخرم... حالا هیچ اهمیت ندارد، بهتر است شام را بیاوری بخوریم، برای اینکه من خیلی گرسنه‌ام.

ویلیام سیدنی پورتر: این قصه ، سرگذشت دو تن از افراد همین جامعه بشری است که گرانبهاترین و گرامی‌ترین چیزهای خود را از دست دادند تا برای دیگری هدیه ای تهیه کنند. شاید تا به امروز از میان کسانی که در شب عید برای عزیزان خود هدیه تهیه کرده‌اند، هیچیک ماجرایی غم‌انگیزتر و هیجان‌آورتر از این دو نداشت ـ و گرچه هدیه‌هایشان جز غمی دردناک بر قلبشان باقی نگذاشت، با وجود این، ارمغانشان مناسب‌ترین و بجاترین هدیه‌ها بود، هدیه‌هایی که مظهر عالی وفاداری و از خودگذشتگی به شمار می‌آمد.

نویسنده : گلپونه
نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه

یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمی گشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود .اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود.
اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم.
زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست .
وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد، زن پرسید:" من چقدر باید بپردازم؟"
و او به زن چنین گفت: " شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام.
و روزی یکنفر هم به من کمک کرد¸همونطور که من به شما کمک کردم.
اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی.
نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!"
****
چند مایل جلوتر زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست
بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود.
او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست و احتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید.
وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلار شو بیاره ، زن از در بیرون رفته بود ،
درحالیکه بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود.
وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می خوند اشک در چشمانش جمع شده بود.
در یادداشت چنین نوشته بود:" شما هیچ بدهی به من ندارید.

من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یکنفر هم به من کمک کرد، همونطور که من به شما کمک کردم.
اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی.
نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!".
****
همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت در حالیکه به اون پول و یادداشت زن فکر می کرد به شوهرش گفت :"دوستت دارم اسمیت همه چیز داره درست میشه...

نویسنده : گلپونه
بی ریاترین بیان عشق به همسر در مقابل ببر وحشی

نهایت عشق !
یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟
برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.
در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند،
داستان کوتاهی تعریف کرد:

یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می انید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟

بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.››

قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.

نویسنده : گلپونه
مورچه اخراجی
مورچه هر روز صبح زود سر کار می رفت و بلافاصله کارش را شروع می کرد. با خوشحالی به میزان زیادی تولید می کرد. رئیسش که یک شیر بود، ازاینکه می دید مورچه می تواند بدون سرپرستی بدین گونه کار کند، بسیار متعجب بود بنابر این بدین منظور سوسکی را که تجربه بسیار بالایی در سرپرستی داشت و به نوشتن گزارشات عالی شهره بود، استخدام کرد.
اولین تصمیم سوسک راه اندازی دستگاه ثبت ساعت ورود و خروج بود. او همچنین برای نوشتن و تایپ گزارشاتش به کمک یک منشی نیاز داشت، عنکبوتی هم مدیریت بایگانی و تماسهای تلفنی را بر عهده گرفت. شیر از گزارشات سوسک لذت می برد و از او خواست که نمودارهایی که نرخ تولید را توصیف می کند تهیه نموده که با آن بشود روندها را تجزیه تحلیل کند. او می توانست از این نمودارها در گزارشاتی که به هیات مدیره می داد استفاده کند.
بنابراین سوسک مجبور شد که کامپیوتر جدیدی به همراه یک دستگاه پرینت لیزری بخرد او از یک مگس برای مدیریت واحد تکنولوژی اطلاعات استفاده کرد. مورچه که زمانی بسیار بهره ور و راحت بود، از این حد افراطی کاغذ بازی و جلساتی که بیشترین وقتش را هدر می داد متنفر بود. شیر به این نتیجه رسید که زمان آن فرا رسیده که شخصی را به عنوان مسئول واحدی که مورچه در آن کار می کرد معرفی کند. این سمت به جیر جیرک داده شد. اولین تصمیم او هم خرید یک فرش و نیز یک صندلی ارگونومیک برای دفترش بود این مسئول جدید یعنی جیر جیرک هم به یک عدد کامپیوتر و یک دستیار شخصی که از واحد قبلی اش آورده بود، به منظور کمک به برنامه بهینه سازی استراتژیک کنترل کارها و بودجه نیاز پیدا کرد.
اکنون واحدی که مورچه در آن کار می کرد به مکان غمگینی تبدیل شده بود که دیگر هیچ کسی در آن جا نمی خندید و همه ناراحت بودند. در این زمان بود که جیر جیرک، رئیس یعنی شیر را متقاعد کرد که نیاز مبرم به شروع یک مطالعه سنجش شرایط محیطی وجود دارد.
با مرور هزینه هایی که برای اداره واحد مورچه می شد، شیر فهمید که بهره وری بسیار کمتر از گذشته شده است. بنابراین او جغد که مشاوری شناخته شده و معتبر بود را برای ممیزی و پیشنهاد راه حل اصلاحی استخدام نمود. جغد سه ماه را در آن واحد گذراند و با یک گزارش حجیم چند جلدی باز آمد، نتیجه نهایی این بود: تعداد کارکنان زیاد است.
 حدس می زنید اولین کسی که شیر اخراج کرد چه کسی بود؟ مسلماً مورچه؛ چون او عدم انگیزه اش را نشان داده و نگرش منفی داشت!
نویسنده : گلپونه
دزد باورها


گویند روزی دزدی در راهی بسته ای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود و دعایی نیز پیوست آن بود. آن شخص بسته را به صاحبش بازگرداند.

او را گفتند : چرا این همه مال را از دست دادی؟

گفت: صاحب مال عقیده داشت که این دعا، مال او را حفظ می کند و من دزد مال او هستم، نه دزد دین! اگر آن را پس نمی دادم و عقیده صاحب آن مال خللی می یافت، آن وقت من، دزد باورهای او نیز بودم و این کار دور از انصاف است.

نویسنده : گلپونه
ظرفیت مشهور شدن
یكى از بهترین دروازه بانان فوتبال جهان دروازه بان تیم ملى اسپانیا «ایكر كاسیاس» است كه در رئال مادرید صاحب ركوردهاى عجیب و غریبى شده، او کاری کرد که کمتر آدم مشهوری چنین می کند!
ظاهراً «ایكر» همراه خانواده اش براى خوردن غذا به یك رستوران رفته بود كه در آنجا با یک نوجوان ۱۳ ساله كه دچار نقص عضو بوده روبه رو مى شود، پسرک بیمار به محض دیدن دروازه بان افسانه اى اسپانیا به سراغ او مى رود و مى گوید:
 
«آقاى كاسیاس! در روز بازى با پرتغال، تو به این خاطر موفق شدى پنالتى ها را دریافت كنى كه من و بقیه دوستانم در مدرسه بچه هاى استثنایى، برایت دعا كردیم!»
ایكر كاسیاس كه به سختى جلوى اشكش را مى گیرد از پسرک تشكر مى كند و نام و آدرس مدرسه را از او مى گیرد و فردای آن روز، ناگهان «كاسیاس بزرگ» وارد مدرسه مذكور مى شود و در میان بهت و حیرت مسئولان مدرسه - و شادى زاید الوصف شاگردان آن مدرسه - به بچه ها مى گوید:
« من آمدم اینجا تا براى دعاهایى كه در حقم كردین كه پنالتى را بگیرم، شخصا از شما تشكر كنم!» بچه هاى مدرسه كه از خوشحالى سر از پا نمى شناختند، اطراف «ایكر» حلقه مى زنند و با او عكس مى اندازند و امضا مى گیرند.

كه ناگهان یكى از بچه ها به او مى گوید:

« آقاى كاسیاس تومیتونى پنالتى مرا هم بگیرى؟»

 ایكر نیز بلافاصله از داخل ماشینش لباس هاى تمرین را درآورده و برتن مى كند و همراه بچه ها به زمین چمن مدرسه مى روند و با هماهنگى مسئولان مدرسه به بچه ها این فرصت را مى دهد كه هركدام به او یك پنالتى بزنند و ...
ایكر كاسیاس دو ساعت و نیم در آن مدرسه مى ماند تا تك تك بچه هاى بیمار آن مدرسه به او پنالتى بزنند.
نویسنده : گلپونه
داستان زورآزمایی خورشید و باد
روزی خورشید و باد با هم در حال گفتگو بودند و هر کدام نسبت به دیگری ابراز برتری می کرد. باد به خورشید می گفت که من از تو قوی تر هستم، خورشید هم ادعا می کرد که او قدرتمندتر است. گفتند بیاییم امتحان کنیم.
 
 
 
 
 
در این فکر بودند که دیدند مردی در حال عبور است و کت به تن داشت. باد گفت که من می توانم کت آن مرد را از تنش در بیاورم. خورشید گفت پس شروع کن. باد وزید و وزید. با تمام قدرتی که داشت به زیر کت این مرد می کوبید، در این هنگام مرد که دید نزدیک است کتش را از دست بدهد، دکمه های آن را بست و با دو دستش هم آن را محکم چسبید.

باد هر چه کرد نتوانست کت مرد را از تنش بیرون بیاورد و با خستگی تمام رو به خورشید کرد و گفت: عجب آدم سرسختی بود، هر چه تلاش کردم موفق نشدم، مطمئن هستم که تو هم نمی توانی.

خورشید گفت تلاشم را می کنم و شروع کرد به تابیدن. پرتوهای پر مهر خورشید بر سر مرد بارید و او را گرم کرد. مرد که تا چند لحظه قبل با تمام قدرت سعی در حفظ کت خود داشت دید که ناگهان هوا تغییر کرد. با تعجب به خورشید نگریست، دید از آن باد خبری نیست، احساس آرامش و امنیت کرد.

با تابش مدام و پر مهر خورشید او نیز گرم شد و دید که دیگر نیازی به اینکه کت را به تن داشته باشد نیست بلکه به تن داشتن آن باعث آزار و اذیت او می شود. به آرامی کت را از تن بدر آورد و به روی دستانش قرار داد.

باد سر به زیر انداخت و فهمید که خورشید پرعشق و محبت که بی منت به دیگران پرتوهای خویش را می بخشد بسیار از او که می خواست به زور کاری را به انجام برساند قوی تر است.

مثل خورشید باش عشق و محبت را بدون هیچ انتظاری به دیگران ببخش.
نویسنده : گلپونه
داستان پیرمرد بازنشسته و مزاحمت بچه های مدرسه

یك پیرمرد بازنشسته، خانه جدیدی در نزدیكی یك دبیرستان خرید. یكی دو هفته اول همه چیز به خوبی و در آرامش پیش می رفت تا این كه مدرسه ها باز شد. در اولین روز مدرسه، پس از تعطیلی كلاسها سه تا پسربچه در خیابان راه افتادند و در حالی كه بلند بلند با هم حرف می زدند، هر چیزی كه در خیابان افتاده بود را شوت می كردند و سروصداى عجیبی راه انداختند. این كار هر روز تكرار می شد و آسایش پیرمرد كاملاً مختل شده بود. این بود كه تصمیم گرفت كاری بكند.

روز بعد كه مدرسه تعطیل شد، دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا كرد و به آنها گفت: «بچه ها شما خیلی بامزه هستید و من از این كه می بینم شما اینقدر نشاط جوانی دارید خیلی خوشحالم. من هم كه به سن شما بودم همین كار را می كردم. حالا می خواهم لطفی در حق من بكنید. من روزی هزار تومان به هر كدام از شما می دهم كه بیائید اینجا و همین كارها را بكنید.»

بچه ها خوشحال شدند و به كارشان ادامه دادند. تا آن كه چند روز بعد، پیرمرد دوباره به سراغشان آمد و گفت: ببینید بچه ها متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگی من اشتباه شده و من نمی توانم روزی صد تومان بیشتر به شما بدهم. از نظر شما اشكالی ندارد؟

بچه ها گفتند: «صد تومان؟ اگر فكر می كنی ما به خاطر روزی فقط صد تومان حاضریم این همه بطری نوشابه و چیزهای دیگر را شوت كنیم، كورخواندی. ما نیستیم.»

و از آن پس پیرمرد با آرامش در خانه جدیدش به زندگی ادامه داد.

نویسنده : گلپونه